دکتر محمد ملکی و کارنامه سیاه ولایت مطلقه آخوندیسم

وبکر بغدادی و سید علی خامنه­ای هر یک مدّعی تسلّط بر جهان اسلام هستند و منطقه را به آتش و خون کشیده اند. براستی چه تفاوتی بین دولت اسلامی داعش و جمهوری اسلامی وجود دارد؟

M-Maleki

 

 

تقدیم به محمّد نوریزاد که به جای پس دادن اموال دزدی شده­ اش این بار او را مأمورین نظام ولایی نزدیک کاخ ریاست جمهوری شَل و پَل کردند]

 

این روزها در سراسر جهان سخن از داعش (خلافت اسلامی) است و جنایت­هایش. شنیدن و خواندنِ آدم­کشی­ها و دیگر تجاوزهای این آدمکشان به کسوت مسلمان در آمده، من را به سی و چند سال قبل (دهه­ی شصت) برد تا آنچه در اوین و قزلحصار و دیگر زندانهای ایران در “ولایت” آقایان خمینی و خامنه­ای شاهد آنها بودیم را بطور فشرده برایتان بنویسم تا ریشه­ی بنیادگرایان فعلی مانند داعش را بهتر بشناسید. هیچ انسانی که بویی از شرف و انسانیت و آزادگی برده باشد نمی­تواند بر اعمال آنها که نام داعش بر خود نهاده­اند صحه بگذارد و از این اعمال متنفر نباشد اما من با آوردن چند نمونه که به دست و دستور نظام ولایی در طی سی و چند سال در کشور عزیزمان به امر “ابوبکر بغدادی”های ایرانی صورت گرفته اشاره خواهم کرد، تا قطره­ای از دریای جنایت را برای هموطنان عزیزم افشاء نمایم، تا ماهیت آنها که امروز قیافه­ی ضد بنیادگرایی و ضد داعشی بر خود گرفته­اند بهتر و بیشتر آشکار گردد.

اجازه می­خواهم بخشهایی از خاطرات یک زن ایرانی که دورانی را در زندان قزلحصار گذرانده از “گور” و “قیامت” و “قفس” و “واحد مسکونی” که به دستور لاجوردی جلاد و حاج داود جنایتکار (عوامل آقای خمینی) “رئیس زندان قزلحصار” گذشته، برایتان نقل کنم تا به عمق جنایات بنیادگرایان از هر شکل و شمایلی چه شیعه یا سنی پی ببرید. در کتاب خاطرات زندانِ هنگامه­ حاج حسن آمده است:

“از فروردین سال ۶۲ تعدادی از زنانِ زندانیِ مقاوم از جمله «شِکر» را برای تنبیه به گوهردشت بردند. آنها ممنوع الملاقات بودند و جایشان مشخص نبود و وقتی خانواده­هایشان مراجعه می­کردند، آنها را سر می­دوانیدند، و خانواده­ها در به در به دنبال بچه­هایشان در جلوی زندانها سرگردان بودند، بعدها مشخص شد که آنها را به شکنجه­گاههای مخصوص که به «واحد مسکونی» معروف شد و در واقع هنوز کسی از وجود آنها اطلاع نداشت برده­اند. این واحدها در زندان قزلحصار بود و گویا قبلاً واحدهای مورد استفاده­ی پرسنل زندان یا محلهای کار متروکه بوده است. این خواهران حدود یک سال در واحد مسکونی زیر دهشتناک­ترین شکنجه­ها قرار گرفته و سپس به اوین منتقل شده بودند. آنها را پس از یک سری بازجویی و شکنجه در بندهای انفرادی اوین دوباره به واحد یک قزلحصار به محل­هایی که بعدها به «قفس» معروف شد منتقل کردند. تا آن موقع، بند «قیامت» و قفسها و واحد مسکونی رو نشده بود و همه از آن خبر نداشتند. ما زندانیان قزلحصار نیز به طور عام از آن بی اطلاع بودیم، همین قدر می­دانستیم که بندهای تنبیهی در واحد یک به راه افتاده، و تعدادی از برادران را نیز به آنجا برده­اند ولی از کم و کیف آن بی اطلاع بودیم”.

 

آن روز طبق برنامه آب حمام گرم شده بود و ما طبق معمول آب گرم برداشتیم که چای حمام درست کنیم، ناگهان حدود ۱۵ نفر را صدا زدند و بیرون بردند فضا به شدت ملتهب بود. چند دقیقه بعد مرا هم صدا کردند، خوشحال شدم چون دلم نمی­خواست که آن دوستانم بروند و من بمانم. بچه­ها با نگرانی نگاهم کردند و کمک می­کردند که از لباسهایم چیزی کم نبرم، چون هوا سرد بود من هم هرچه داشتم پوشیدم. چون دیگر برگشتی متصور نبود. ما را به صورت جداگانه نمی­دانم چند ساعت همان جا رو به دیوار به حالت ایستاده نگه داشتند. بعد بالاخره “حاجی” آمد. من ژاکت کلفتی به تن داشتم، بالای سرم که رسید، گفت این کیه؟ و سپس گفت: نگاه کن چه هیکلی داره، معلومه که بادی گارده، و با کابل سنگینی که در دستش بود محکم به سرم کوبید. سرم گیج رفت ولی سعی کردم نیفتم و ضعف نشان ندهم داشتم فکر می­کردم این چیست که دارم با آن کتک می­خورم امّا ضربه­های سنگین یکی بعد از دیگری فرود می­آمد و امکان تمرکز نمی­داد. گیج شده بودم و سرم به شدت درد گرفته بود فقط ناخودآگاه صورتم را می­پوشانیدم که ضربات به صورتم نخورد، چون احساس می­کردم به هر جای صورتم که بخورد داغان می­کند که درست هم بود. وقتی ناله­ام درآمد “حاجی داود” جلاد دست کشید و گفت ببریدش!

 

… مرا به سمت راست زیر هشت برده و در اطاقی خالی قرار دادند. نمی­دانم چه مدت بعد آمدند و مرا به سمت داخل راهرو و محل بندها بردند و در اوایل راهرو و در سمت چپ وارد سالن یا اطاقی کردند و به زنی که آن جا بود تحویل دادند. آن زن من را برد در جایی بین دو تا تخته که به فاصله­ی حدود نیم متر از هم به حالت عمودی قرار داده بودند نشاند. هوا به شدت گرم و دم کرده بود و بوی حمام می­آمد. چشمم کماکان با چشم­بند بسته بود، دستی به سرم کشیدم. جای ضربات کابل به اندازه­ی چند سانت بالا آمده و سرم راه راه شده بود طوری که از روی روسری و چادر هم قابل لمس بود ولی درد احساس نمی­کردم که احتمالاً بی­حس شده بود…

 

برنامه این طور بود که از سپیده صبح، ساعت بین ۵ و ۶ با اذان صبح باید بیدار می­شدیم. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و ۵ دقیقه نماز و بعد داخل قفس می­نشستیم و همان جا صبحانه می­خوردیم تا ظهر. باز ۳ دقیقه دستشویی و سپس نماز و باز قفس و ناهار ساعت نمی­دانم کی. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و بعد نماز و شام و باز می­نشستیم تا ساعت ۱۲ شب، بعد می­توانستیم دراز بکشیم و بخوابیم معمولاً بین ۴ تا ۵ ساعت خواب و باز روز بعد. روزها و هفته­ها و ماهها همین طور پایان­ناپذیر می­آمدند و می­رفتند و هیچ اتفاقی نمی­افتاد و خبری از جایی نمی­رسید حتی موقع خوابیدن هم باید چشم­بند روی چشممان بود. بدترین وضعیت این بود که به بی­خوابی دچار بشوم مدّتی بود که هجوم سیل­آسای همان افکار و این­که گویا دیگر هیچ چشم­اندازی برای پایان این وضعیت وجود ندارد نمی­گذاشت بخوابم.

 

“حاجی” هر روز برای چکِ دستگاهش می­آمد و برای درهم شکستن ما لُغُز می­خواند، “حاجی” هر روز بر اساس گزارش توابها با برنامه­ای که خودش داشت تعدادی را انتخاب می­کرد، بیرون می­برد، و کتک می­زد و دستور می­داد که توبه کنند تعدادی را هم در قفس مورد آزار و شکنجه قرار می­داد و گاهی بی­خبر می­آمد و یک مرتبه یک نفر را زیر مشت و لگد می­گرفت… یک روز هم من سوژه­ی حمله بودم، ناگهان احساس کردم یک وزنه­ی سنگین محکم به سرم خورد و انگار گردنم در سینه­ام فرو رفت گیج شدم چشمم سیاهی رفت و بعد نعره­ی “حاج داود” را شنیدم که یک چیزهائی می­گفت، با مشت سنگین و غول آسایش بی هوا به سرم کوبیده بود.

 

بهار گذشت و بعد تابستان رسید. هفت ماه است که اینجا هستم. چند روزی بود که سر و کله­ی “حاجی” پیدا نشده بود. یک روز صبح مرا صدا زدند و بیرون بردند برخلاف تصورم گفتند ملاقات داری، بعد از ۷ ماه پدر و مادر بیچاره­ام آمده­اند. به اطاق ملاقات رفتم، پشت شیشه ایستاده بودند، یک پاسدار کنار آنها و یک پاسدار کنار من. پدرم با دیدنِ من دیگر طاقت نیاورد و شروع به گریه کرد امّا مادرم زن محکمی بود و خودش را کنترل کرد. گفتم: گریه نکنید من حالم خوب است و تنها نگرانیم همین ناراحتی شماست.(۱)

 

هموطنان، عزیزان من

 

یک نمونه از جنایات و شکنجه­هایی را که در نظام ولایی اتفاق افتاده برایتان آوردم. بعد از آنکه در سال ۶۳ با فشار و افشاگریهای آیت­الله منتظری بساط تواب­سازی حاجی داود جمع شد و خودش نیز برکنار گردید، جای او یک نفر بنام مهندس میثم مسئول قزلحصار شد. او در اوایل کارش با زندانیان کمی ملایمت بکار می­برد و با افراد مسن و شناخته شده ملاقات می­کرد. روزی به او گفتم: من در واحد یک بند ۳ زندانی هستم. در کنار این بند یعنی بند ۴ خانم­ها زندانی هستند. گاهی از این بند صداهای عجیبی می­شنوم. صدای گریه­های بلند، صدای فریاد، صدای فحش و جیغ، آنجا چه خبر است؟ میثم گفت: من با مشکلات بسیار بزرگ و وحشتناکی روبرو هستم. مثلاً در واحد یک ما در حال حاضر ۴۰۰ دختر و زنِ روانی داریم که نمی­دانیم با آنها چه بکنیم. نه می­شود آنها را آزاد کرد و نه می­شود در اینجا نگاهداری نمود. بطور قطع غالب این خانمها محصول کارهای حاجی داود در درست کردن “قیامت” و “گور” و “قفس” و “واحد مسکونی” که حاجی داود برای تواب­سازی درست کرده بود هستند.

 

قزلحصار در آن سالها محل نگاهداری زندانیانی بود که پس از دستگیری و بازجویی و شکنجه­های بی­نظیر و دادگاهی شدن (در دادگاههای غیر قانونی، بدون حضور وکیل و حق دفاع که غالباً چند دقیقه طول می­کشید) به آنجا برای گذراندن دوران زندان فرستاده می­شدند. اتهامات این افراد آنچنان نبود که اعدامی باشند. آنها به حکم ابد یا چند و چندین سال زندان محکوم شده بودند. بسیاری از دستگیرشدگان در اوین و دیگر زندانها زیر شکنجه یا می­مردند یا اعدام می­شدند. ده­ها هزار نفر در دهه­ی ۶۰ به خصوص سال ۶۷ در زندان اوین اعدام شدند. زندانیان قزلحصار کسانی بودند که از اوین جان سالم به در برده بودند، رفتاری که نمونه­ای از آنها در قزلحصار گفته شد با این چنین زندانیان بود.

 

و همه­ی این جنایات در ۳۶ سال حاکمیت نظام ولایی ادامه داشته و دارد. در تمام این سالها نظام ولایی دست از این جنایات برنداشته؛ کشتار و جنایات سال ۷۸ در کوی دانشگاه تهران، کشتار ده­ها نفر در اعتراضات مردمی سال ۸۸ را بخاطر بیاورید. داستان زندان کهریزک و بلاهایی که بر سر دختران و پسران آوردند را از خاطر بگذرانید و فراموش نکنید که در کشتار ۶۷ چندین هزار نفر اعدام شدند و به ادعای یکی از مسئولان آن زمان وزارت اطلاعات (آقای رضا ملک) تعداد کشته ها حتی از ۳۰ هزار در عرض یکی دو ماه در سراسر کشور گذشت. همه­ی این اعمال ضد بشریت را بخاطر بیاورید تا به آبشخوار داعش و دیگر بنیادگرایان پی ببرید.

 

راستی عجب هزل نفرت­انگیزی است که پدیدآورندگان بنیادگرایان از جمله آمریکا و نظام ولایی با آن همه جنایات که مرتکب شده­اند، حال که عفریت بنیادگرایی دامن خودشان را گرفته صدیشان در آمده است که باید به کار آنها پایان داد. آن روزها که بن­لادن­ها و ملاعمرها را آمریکایی­ها در دامان خود پرورش دادند و آن زمان که در گوادالپ تخم پدرخوانده­ی بنیادگرایی را با بردن شاه و آوردن شیخ کاشتند و از سال ۱۳۵۷ با خون جوانان وطن ما آبیاری کردند و آن همه کشتار و جنایت را دست پروردگانشان انجام دادند فکر این را نمیکردند که روزی همین بنیادگرایان دنیا را به آتش و خون می کشند.

 

چرا آمریکا و اروپا در مقابل آن همه جنایت که در ایران و عراق و سوریه و دیگر نقاط جهان روی داده و می­دهد، یا سکوت کرده و یا به یک محکومیت لفظی اکتفا نموده است؟ چرا آن روزها که گروه بنیادگرای بوکوحرام حدود ۲۷۰ دختر جوان و زن را در نیجریه با وحشی­ترین شکل ربودند یک هواپیمای با سرنشین یا بدون سرنشین آمریکایی یا اروپایی برای نجات آن اسیرها اقدام چشم­گیری انجام نداد و تنها به محکوم کردن لفظی اینکار اکتفا کردند؟ امّا برای آن دو آمریکایی و یکی دو اروپایی که سرزده شدند (عمل بسیار وحشیانه) باید همه­ی جهان علیه جنایت داعش متحّد شوند؟ چرا آن روزها که آمریکایی­ها عراق را در سینی طلایی تقدیم ایران پدرخوانده­ی بنیادگرایی کردند و دولتهای ایران و عراق به کمک هم آن همه جنایت در دو کشور مرتکب شدند، تا ایران با همدستی مالکی و دار و دسته­اش به جان مردم عراق و ایرانیان پناه گرفته در عراق بیفتند، فکر امروز نبودند؟

 

متاسفانه بنیادگرایان حاکم بر ایران با دخالت در عراق و سوریه و لبنان و یمن چهار کشور منطقه را درگیر آشوب و ناامنی و جنگ کرده اند. در حالیکه ملّت ایران و ملل منطقه در فقر و فساد می­سوزند، ابوبکر بغدادی و سید علی خامنه­ای هر یک مدّعی تسلّط بر جهان اسلام هستند و منطقه را به آتش و خون کشیده اند. براستی چه تفاوتی بین دولت اسلامی داعش و جمهوری اسلامی وجود دارد؟

 

(۱) از کتاب “چشم در چشمِ هیولا!” خاطراتِ زندانِ هنگامه حاج حسن