میدانید چرا و چهار شمع از آقای علی آبادی


روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.

در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..

ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!

در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!

ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش.


داستان چهار شمع

چهار شمع به آهستگي مي‌سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي‌رسيد.شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هيچ كسي نمي‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم كه به زودي مي‌ميرم……. سپس شعله صلح و آرامش ضعيف شد تا به كلي خاموش شد… شمع دوم گفت: من ايمان و اعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدمها ديگر چيزي ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجود ندارد كه ديگر روشن بمانم……… سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده‌اند و اهميت مرا درك نمي‌كنند، آنها حتي فراموش كرده‌اند كه به نزديكترين كسان خود عشق بورزند ………….. طولي نكشيد كه عشق نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده‌ايد، همه انتظار دارند كه شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد ……… سپس شروع به گريستن كرد……….. پــــــــس…شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانيكه من وجود دارم ما مي‌توانيم بقيه شمع‌ها را دوباره روشن كنيم، مـن امـــيد هستم.

با چشماني كه از اشك و شوق مي‌درخشيد ….. كودك شمع اميد را برداشت و بقيه شمع‌ها را روشن كرد.

نور اميد هرگز نبايد از زندگي شما محو شود