سمفونی فربگان
محمد نوری زاد
فاحش ترین اشتباه ما پس از پیروزی انقلاب این بود که:ما خود را به «نور» متصل کردیم و درآسمان خدا برای خود جا پهن کردیم و خود را نورچشمی خدا دانستیم.
می خواهم داس تیزی به دست گیرم و همه ی نجواهای پراکنده را با یک ” آهای ای همه ی ایرانیان، به کجا می نگرید؟ درد اینجاست” بیخ بُرکنم. سکوت که در گرفت، بگویم: اینک درد! چه؟ فربگان! کدام فربگان؟ آنان که از سکوت ما و جهل ما فربگی گرفته اند و برهمین سکوت و جهل، بنای مرتفعی از فریب وحرام بالا برده اند. فربگانی که فریب را به کام ما فرومی فشرند و حرام را به ضربِ حُقه های رایجِ شرعی: به کام خود.
بنای عمده ی من در نوشته هایم، پرهیز از مصداق گویی است. چرا که باوردارم: این “بگم بگم” های محتضرانه، بیش ازآنکه به قوام و وِزانت یک قوم بیانجامد، آنان را بر زمین سرد سخافت می نشاند. با این همه، ناگزیرم برای نشرِ درستِ مطلب، گاه مخاطبان خود را به یک یا چند تلمیحِ آشکار اشارت دهم. تا مگر به جان سخنِ من فرو شوند و مقصود مرا ازهرآنچه که در دل دارم، دریابند.
دوستی که استاد دانشگاه است به من می گفت: فلانی، نکند با نوشتن های فراوان به تکرار بیفتی؟ می گفت: این قبول که جماعتی از سپاهیان: دزد، جماعتی از اطلاعاتی ها هیولا، جماعتی از روحانیان: جسمانی، جماعتی از مجلسیان: خفیف، جماعتی از قاضیان: پلید، جماعتی از مسئولان: نابکار، آخرتا کجا می خواهی به این دزدان و به این هیولاوشان بپردازی؟ از این زشتکاران رو بگردان و به یک سخن تازه ورود کن!
گفتم: استاد گرامی، شما در یک فضای علمی به تدریس مشغولید. من نیز چون شما نیک می دانم تکرار در وادی هنر و ادبیات ومقوله های سیاسی “آفت” است. من اما مگر به تولید آثار ادبی یا نگارش مقاله های سیاسی مشغولم که تکرار واژه ها و تکرارمفاهیم، ضعف نوشته های من به شمارآید؟
به آن استاد گرامی گفتم: من عضوی از یک خانواده ام. می بینم دزدان حریص به خانه ی ما داخل شده اند و می دزدند و با ساکنان خانه جفا می کنند. می زنند و می کشند و سر به خلوت اهل منزل فرو برده اند. من با دیدن این همه آسیب و درد، باتمام استعداد حنجره ام فریاد می زنم: آی دزد! شما که در بیرون این خانه اید و یک بار و دوبار این ” آی دزد” های مرا می شنوید، اجازه ندارید رو به من داد بزنید: آهای بنده خدایی که داد می زنی آی دزد، سخنت را شنیدیم، داری به تکرار می افتی، یک چیزدیگر بگو! وسخنی تازه آغاز کن!
روزی درکنار یک برکه، به جوان افسرده ای برخوردم که خیره به آب می نگریست. چهره اش روح نداشت. ظاهراً مدت ها پیش مرده بود. از سکوتش نفرت می بارید. مرتب به آب برکه تف می انداخت. بعدها برایم گفت خیال خود کشی داشته. وآن آب دهان ها، تف به همه ی دنیا بوده. من اما از عزم او خبرنداشتم. زمانی دراز با او به همان جایی که او خیره مانده بود، نگریستم. آن سکوت، سنگین بود. باید می شکست.
به او گفتم: این تو و این برکه واین قلاب ماهی گیری. بیا و قلابی به آب انداز و شانست را بیازمای. منتها گفته باشم: اگر قلابت چیز دیگری غیراز ماهی گرفت، برنیاشوب. چرا که در این برکه، قراضه های تفنگ انبار کرده اند. شاید به قلابت یک فشنگ یا یک گلنگدن یا یک ماشه گیرکرد. اگر اینها به قلابت آمد، فشنگ را در جانِ لوله فروکن، گلنگدن را بکش، وماشه را بچکان! اگر شلیک شد، مسئولیت عواقبش با تو. نشد، بازهم مسئولیتش باتو. چرا که تو خواه ناخواه با تفنگت به سمت چیزی یا کسی و کسانی نشانه رفته ای. تا پیش از آن تورا مسئولیتی نبود، اما همین که نشانه رفتی و ماشه را چکاندی، مسئولیت از هرسو به سوی تو خیز برمی دارد.
مسئولیت یعنی همین. همه ی ما درقبال خودمان، دیگران، وحتی درقبال مفهومی به اسم زندگی مسئولیم. چرا که با تولدِ بظاهر ناخواسته مان، آن را نشانه رفته ایم. مسئولیت، تنها به این نیست که ما پشت میزی بنشینیم و ارباب رجوعی داشته باشیم و چشمِ جماعتی به ما باشد. معتقدم بزرگترین حصاری که ما انسانها را محاصره کرده، همین مقوله ی مسئولیت است. مسئولیت، همزاد انسان است. حتی همزاد آن کسی که هوارمی کشد هیچ مسئولیتی درقبال هیچ بنی بشری ندارد. مگرمی شود مثلاً فربگان سپاه، آنانی که آن سوتر از عهد اولیه شان، در سه کانون پرمفسده ی اقتصادی و سیاسی و اطلاعاتی دخول کرده اند، خود را فارغ از مسئولیت بدانند؟
من می گویم: فربگان سپاه، دزدان رسمی وتابلو داراین سرزمین زخمی اند. باید آنقدر داد زد و جیغ کشید تا فرمانده ی کل قوا بشنود که درجواراو و به اسم او سپاهیان او به دزدی و غارت اموال مردم مشغولند و زحمت پاکان سپاه را تباه می کنند. من می گویم: مثلاً دریک قلم: بالا کشیدن سهام مخابرات در روز روشن توسط سپاه، یک دزدی آشکاراست و تا زمانی که این دزدی برقرار است باید فریاد کشید: آهای پاسداران فربه از مال حرام که جلوی چشم مردم فلک زده ی ما مخابرات را بالا کشیدید و به صورت مردم و به ریش قانون و به هیکل نمایندگان بی اراده ی مجلس خندیدید، ما هرروز و هرساعت شما را نفرین می کنیم و آرزو می کنیم پول هایی که از جیبب مردم برمی دارید، به مفتضح شدن هرچه بیشتر شما بیانجامد.
و داد می زنیم: آهای پاسداران فربه از مال حرام، شما با این دزدی های آشکار، به خاطرات ما از سپاهِ سالهای عاشقی خنجر می کشید و نام سپاهیان خوب سرزمین ما را که پا به پای مردم برای رهایی این سرزمین سوختند و می سوزند، به تباهی درمی اندازید. من می گویم: وقتی فربگان سپاه ازهزاراسکله ی رسمی و غیر رسمی به امرمحترم قاچاق مجاهده می کنند، نمی توانند به قاچاقچیان نیروی انتظامی یا قاچاقچیان حرفه ای بگویند: ما اگر می دزدیم شما ندزد!
من می گویم: شلیک به مغزجوانان هرمزی، آنجا که از فرط بیکاری، درروزهای توفانی به دریا می زنند تا از”خَصَب” درآن سوی تنگه ی هرمز، چند توپ پارچه به این سوی بیاورند، شلیک به فهم خراش خورده ی این مردم است. من می گویم: فربگان سپاه، آنجا که به واردات دارو و صادرات سنگ و روبیدن پیمانهای بدون مناقصه مشغولند و به ضرب رفاقتشان با شهردارتهران که خود پاسداراست، درهمین تهران، بدون مناقصه پروژه ی هزارمیلیاردی پل رو گذر بزرگراه صدررا به جیب می برند، بدیهی است که دیگر فرصتی برای اندیشیدن به انقلاب و پاسداری از انقلاب و آسیب های آن نخواهند داشت.
این روزها مقام اول بسیاری از فضاحت های اخلاقی و اقتصادی و مناسبات اجتماعی درمقایسه با دیگر کشورهای جهان با ماست. یعنی درست همانهایی که یک روز این فربگان سپاه بر رواج آنها برمی آشفتند و رخ به رخ مسئولان وقت، گریبان می دریدند که : چرا باید ایران اولین کشور پرمصرف مواد مخدر دردنیا باشد؟ وبرسایرین نیزبرمی افروختند که: این اولین بودن، به کدام شأن انقلاب و اسلام مربوط است؟
شاید یکی از فاحش ترین اشتباهات ما بلافاصله پس از پیروزی انقلاب این بود که: ما با همه ی معمولی بودنمان، خود را به “نور” متصل کردیم. دست بردیم و رشته ای از نور برتافتیم. به یک سرش گره زدیم و حلقه ای از نور برآوردیم. با همین حلقه، هرکه را که تمایلِ ما بدان بود، بالا کشاندیم و با همان، دیگران را گلوفشردیم. درآسمان خدا برای خود جا پهن کردیم. وخود را نورچشمی خدا دانستیم. و رفتارغلط خود را عین درستی دانستیم. وتا توانستیم از خود تشکرکردیم.
ما انقلابی کردیم درامتداد سایر انقلاب ها. با آمیزه ای ازدرستی ها ونادرستی ها. که باید به مرور، زشتی ها و کاستی ها را می روفتیم و زیبایی ها را برمی کشیدیم. اما درحیرتم که چرا ما هیچ صفتی را جز نورلایق خود ندانستیم؟ آیا به راستی انقلاب ما انفجارنور بود؟ که از سربدکاری ها و زشت کاری ها درگذریم و به خیال خام خود دست به انتشار نور بریم وجوری به لباس خود اطو بکشیم که دیگران ما را متفاوت و در مجاورت نورببینند؟ کجای کار ما با نور وذات نور همخوانی داشته و دارد؟ چرا ما بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، خود را برگزیده ی مستقیم خود خدا دانستیم و باورکردیم که تاریخ با همه ی حسرت های تاریخی اش، چشم به راه ظهور ما بوده است؟
ما باید باور می کردیم که آدمهایی هستیم: معمولی. اگر این باور به مغز ما خطور می کرد، حال و روز ما بهتر از این بود که هست. ازبس به گوش ما از نورگفتند، ما تا دیرزمانی باورمان نمی شد که می شود پاسدار بود و دزد بود! می شود از کنار پیکرشهدا برخاست ومثل جماعتی از مردمان هیز و دریده چشم، به اندرون خانه ی مردم سرک کشید و درهرکجا مخفیانه سخن این و آن شنود کرد و برای به زانو درآوردن یک هم سنگر معترض به کثیف ترین کارممکن دست برد وازمیان تصاویری که فربگان سپاه از او دزدیده اند، برای او فیلم افشاگرانه ساخت. ای خاک برسر فربگان سپاه که در دزدی نیز ناوارد و سراسیمه اند. آخر کدام پاسدار، همه ی دارایی های هویتی اش را با قاچاق دلار و کالا و سوخت و اجناس بنجل چینی تاخت می زند؟ کدام پاسدار با ورود به عرصه ی سیاست بازی های پلید و معامله با رییس جمهوری نامتعادل، به آرمان شهدایی که در کنار او به زمین افتاده اند پوزخند می زند و با خونشان داد و ستد می کند؟
آن سوتر از فربگان سپاه، فربگان زشتکار وزارت اطلاعات نیز به استمرار حاجت هایی اعتیاد یافته اند که بی خیال اسلام و اخلاق و انسانیت و انقلاب و چشم های منتظر و آرزوهای چشم به راه، سربه هزارتوی رفتار فربه ای فرو برده اند که فرو شدن به این فربگی، دیگر به انقلابی اسلامی و شهید و قرآن و خدا و پیغمبر و مکه و مدینه و کربلا نیاز نداشت. هیولایی که حرفه اش سرکشی به خلوت مردم است و ضرب و شتم و توهین به آدمهای بی پناهی که تنها متهم اند نه مجرم، و هیولایی که اخلاق رایجش ناسزاگویی است و تخصصش پرونده سازی برای ریز و درشت آدمها و گروکشی های سخیف و رواج آشوبهای نفرت انگیز در کانون خانواده ها، خب این هیولا را دیگر به خدا و پیغمبر و حسین حسین گفتن نیاز نبود. بدون اینها هم می شد پیاله ی اینهمه زشتی را سرکشید و به اسم حفظ یک سیستم حکومتی مست شد.
مرا در این نوشته فربگان دیگری نیز هست. اما درامتداد آن”آی دزد” های مستمر، می خواهم به ترسیم هیبت باطنی و ظاهری فربگان سپاه دست ببرم: چهرگانی عبوس چون حنظل، گوش هایی دراز برای شنود، چشمانی دریده برای هیزی و رصد کردن فرصت ها، دهانی گشاد و سیری ناپذیر، زبانی دراز برای تملق و البته برای ناسزا گویی، دست هایی پت و پهن برای دزدیدن و البته برای زدن معترضان، سرانگشتانی آلوده به خون، پاهایی کوتاه و چسبیده به زمین، شکم هایی برآمده از حرام، حساب های بانکی درشتِ ناشی از غارت دخایرملی و اموال عمومی و روبیدن فرصت های خاص، کلّه های بزرگ و مغزهای کوچک. وبراین همه: لباس حجة الاسلامی جناب طائب و قبه های سرداری جناب جعفری!
من می گویم: بهترنیست به توصیه ی امام خمینی برای “این مملکت” یک فاتحه بخوانیم و دفترش را ببندیم؟ مگرامام نگفت: اگر یک روز ارتش و سپاه به کارهای سیاسی داخل شدند، باید فاتحه ی این مملکت را خواند؟ امام کجاست تا ببیند دخول در سیاست، امروزه به زنگ تفریح فربگان سپاه مبتلا شده است. فربگان سپاه به کجاها که دخول نکرده اند؟
حالا یک چنین فربگانی را ایستاده برفرشی تجسم کنید که تارو پود این فرش ازوعده های به خاک افتاده است وشهدای بی مخاطب وآبروهای تباه شده واسلام نگون بخت. وسرزمینی که با سر به زمین سفت مذلت های اخلاقی درافتاده و نبض ملاجش هنوز دل دل می کند که : کواخلاق؟ کوادب؟ کوآن تجلی نوری که از خانه ی علی وفاطمه برجهیده اما در مسیر خانه ی مردم، به دلارهای نفتی فربگان سپاه، تن ساییده و تیرگی گرفته؟ کو آن عهد و پیمانها؟ کوپاسداری از انقلاب؟ کوجوان؟ کودرستی؟ کواخلاق؟ کوصیانت از روح آزادگی؟ کوجمهوری اسلامی؟ کواستقلال؟ ای نفرین برشما فربگان سپاه که بر جنازه ی آرزوهای این مردم کاخ های تباهی برکشیده اید و خیره به صورت مبهوت آنان می نگرید و به دست خالی آنان غش غش می خندید.
هیبت هیولاهای وزارت اطلاعات اما تماشایی تراست: کله هایی به بزرگی دُهُل، ومغزهایی به کوچکی ارزن، انگشتانی با ناخن های دراز، دهن هایی با تعفن کلمات، دندانهایی بیرون زده، چشمانی هیزتراز فربگان سپاه، وگوش هایی درازتراز گوش آنان، دست هایی چرمین برای کتک زدن و زبانی فعال برای فحش های ناموسی، عطشی سیری ناپذیربرای پروراندن پرونده های دروغین، متخصص در اعتراف گیری های لجنی، وشگردی که ازگلوی خرس صدای خرگوش برمی آورد، حقارتی که ناشیانه آداب بزرگی تقلید می کند، تهوعی که برخود آذین بسته، با بیرق هایی برشانه ی هیولاها. که برپرده ی هریک از این بیرق ها، فیلم بازجویی ازهمسر سعید امامی و فیلم بازجویی هیولاها ازهزار متهم دختر و پسربی پناه وبی گناه نمایش داده می شود. براین همه اما لباس اجتهاد جناب مصلحی وزیر اطلاعات.
واین پرسش مستمرکه: آهای ای همه ی بزرگان این نظام خاک آلود، اگر بنا بر برآمدن یک چینن دستگاه هیولاپرور بود، همان ساواک شاه آیا بهتر نبود؟ با این حداقل فایده که: آن ساواک، با مسلمانی و اسلام ما کاری نداشت. و این که: اگر بنا براین شیوه ها و شگردهای زشت و ناجوانمردانه و خائنانه بود، نیازی به این نبود که برسر این دستگاه لباس پیامبر سایه بیفکند. یک شعبان بی مخ را از هرکجا می آوردید و رشته ی همین کارهای مشمئز کننده را به دست او می سپردید.
من می گویم: مسئولیت با انسان زاده می شود و با انسان می میرد. ما را گریزی و گزیری از آن نیست. می خواهم بگویم: همه ی ما مسئولیم. درقبال گذشته، حال، آینده. درقبال نسل های چشم به راه. درقبال نسل های به خاک افتاده و محو شده. درقبال همین امروزیان. درقبال عمرهای تباه شده، استعدادهای به تاراج رفته، و ثروت های غارت شده. چه می گویم؟ درقبال اخم ها و لبخند هایمان حتی! مگر می شود انسان بود و مسئولیت نداشت؟
همین مسئولیت است که ما را به تکاپو درمی اندازد. مرا به نوشتن، وشما را به هرآنچه که مشغول آنید. ما را چه به آخرت ایمان واعتقاد باشد یا نباشد، درهمین فردای تاریخ به چارمیخ مان می کشند. همانگونه که ما گذشتگان خود را به سینه ی تاریخ سنجاق می کنیم و به کودکانمان می آموزیم: اینان در گذشته های این سرزمین خدمت کرده اند و اینان خیانت.
من در این نوشته بنا به تعریف چند فربه ی آشنا نیز دارم. آشنایانی که برای ما از هربیگانه ای بیگانه ترند. ابتدا از دو برادر بگویم. دوبرادر فربه. یکی فربه از سیاست خام و خاک آلود، ودیگری فربه از ثروت بیکران وحُزن آلود. پیشنهاد می کنم برای شناخت این دو برادر، به سراغ برادران نام آشنای لاریجانی نروید. که اراده ی سخن من در این نوشته، بر واشکافیِ لطمه های این سه برادرنیست. که شناسایی رازهای فربگی این سه، به فرصت و مجالی دیگرمحتاج است.
ازفربگی آن دوبرادربگویم که اولی برآمده ازیک جریان به ظاهر سیاسی است، ودیگری برآمده از بازار. ریشه ی این دو اما نه به کیاست و لیاقت فردی شان، که به رفاقتشان با حاکمیت بند است. اولی با هرعقبه ی درست و نادرستی که داشته، امروزه در عرصه ای وسیع صاحبِ نفوذ و سخن است. جوری که به راحتی می تواند بی واهمه و پی درپی، معترضان و ناراضیانِ این دوسال اخیر را جاسوس و عمله ی استکبار بداند و کسی ومدعی العمومی نیزمتعرض او نشود. ودومی، که صاحب میلیاردها ثروت و دم و دستگاه قارونی است، برگلوگاهی از واردات اجناس بنجل خیمه بسته است. جوری که از آن گلوگاه، گذرگاهی از دلارهای بی زبان را به گنج خانه ی خویش نقب بسته است. والبته هرکدامِ این دو، پیرو فرتوت اند و هرکدامشان جای هزار جوان جویای نام و نان وفضا و فرصت را اشغال کرده اند.
اولی فربه ازنفوذی سرشاراست و دومی فربه ازطلا و دلار. هردو نیزهمزمان به تغذیه ی همدگر: دست به کار. آن از نفوذ این پول می دِرَوَد، و این از پول آن راه می گشاید. این دو را اگر به دوره ی جوانی بازبگردانیم و با جیب خالی در یک شهر دور رهایشان کنیم، هرگز به کورسویی از آسمانخراشی که دراین سالهای پس از انقلاب برای خود برکشیده اند، نخواهند رسید. چرا که آنان را بضاعت فردیِ چندانی نیست. بلکه انتصابشان به حلقه ی حاکمان است که درهای بسته را به روی اولی می گشاید و کیسه های پول را در گنج خانه ی دومی برهم می چیند.
شاید فربه ی دوم بگوید: نخیر، این لیاقت فردیِ من است که اینهمه پول را برمن باریده و می بارد، که می گویم: پس چرا لایق ترها و هوشمندترها و جوان ترهایی که بسیارازشما کاری ترند و شما به کورسویی از هوشمندیِ آنان نمی رسید، دردوردست های کوه پول شما متوقف مانده اند؟ اولی نیز اگر بگوید: نفوذ و امنیت خاطرِامروزین من، بخاطر ذکاوت و پاکی و درست اندیشی ام است نه بخاطر ارتباطم با بیوت بزرگان، می گویم: چرا دیگرانی که هزار هزار مرتبه از شما پاک تر و پرذکاوت ترند و هست و نیست شان را درهمین راه فدا کرده اند، اکنون در زندانند یا درگوشه ای، دستِ حسرت برپیشانی می زنند؟
قصد من از واشکافیِ دارندگی های این دو برادر، خدای ناکرده اسائه ی ادب به ساحت فردیِ این دو نیست. هرکشوری، هم سیاستمداران صاحب نفوذ دارد و هم ثروتمندان قارون گون. بلکه غرضم به نادرستیِ رویه ای معطوفست که صداقت ما را به خاک می اندازد و ذات گزینشگرِما را در پیشگاه مردم عریان تر می کند. چرانگویم: اولی تنها به این دلیل که مجیزگوی وهمفکرحاکمان و روحانیان است، اجازه دارد به هرکجای سیاست دخول کند و درهای بسته را به روی خود و خویشان و دوستان خود واکند وهرچه را که بدان متمایل است برزبان آورد؟ وچرا نگویم: درمجاورت حزب او اما، یک جوان تازه نفس دانشگاهی تنها به این دلیل که بر خطا نگریِ او و ویژه خواریِ برادرِاو برمی شورد، بلافاصله از تحصیل محروم، و به حبس درقهقرایی دور محکوم می شود؟
دومی با گلوگاهی که از واردات اجناس اجنبی دراختیار دارد، دست به گلوی تولیدات داخلی می برد. همزمان که گنج برگنج می نهد، برسرجوانان و تولید کنندگان ما خاک می افشاند. خلاصه این که اولی با نفوذ خود، وزیر و وکیل و دستگاههای دولتی را با خویشان و همفکران خود همراه می کند، و دومی، با اعتنا به نفوذ برادر، قارون گونیِ خود را با ادبیات اسلامی بازتعریف می کند. وباز دراین میان، روح این اسلام نگون بخت است که به تیغ جفاکاری ما ریش ریش می شود. ازچه می گویم؟ اسلام؟ همان که برای جماعتی دکان و برای جماعتی بولدوزر شده است. که اولی اجناسش را درآن بچیند و دومی با آن سنگ بروبد و راه خود بگشاید.
فربگان دستگاه قضاازهمگان تماشایی ترند.فربگانی که برجنازه ی عدالت فرونشسته اندوسورمی چرانند. این بگویم که قصد من ازتشریح فربگان هردستگاه، حرامیان آن است. و مرا آنقدر فهم و درایت هست که همگان یک مجموعه را به ورطه ی فربگی درنیاندازم و زحمت و درستیِ درستکاران آن را ارج نهم. دراین دستگاه نیز قاضیان و کارکنان درستکار فراوانند اما آنچه که دستگاه قضای ما را به خاک انداخته، روال جاری فربگی است که رو به قهقرا شتاب دارد. جوری که حق و حقیقت را باید از خروجی و مقعد فربگان آن تماشا کرد. من فربگان دستگاه قضا را لاشخورهایی می دانم که برجنازه ی حقیقت بال گشوده اند. حقیقتی که هرتکه اش را این لاشخورها به یک سو می کشند و می درند.
شما حدس می زنید جناب آیت الله شیخ صادق لاریجانی، چند هزار بار از سراین آیه ی قرآن “…شهداء لله ولو علی انفسکم…” عبور کرده باشد؟ این که: سخن به راست گویید اگر چه به زیان خودتان تمام شود. ادامه ی آیه صریح تر تأکید می کند: حتی اگر به زیان پدر و مادرتان تمام شود. بازهم ادامه ی آیه دامن می گسترد: حتی اگر این شهادت درست، به زیان همه ی خویشان شما تمام شود.
همین آیت اللهِ قرآن فهم ومفسرو فیلسوف و مدعی و البته قضاوت نکرده و برمسند قاضی القضاتی کشور نشسته، از حیطه تئوری ها و تفسیرها و حرف های محکم و متشابه، به ورطه ی عمل پای می نهد و دربرابر این پرسش قرار می گیرد: جناب آیت الله، به ما بفرمایید در جریان اعتراضات مردمی سال هشتاد و هشت، چند نفر کشته شدند؟ وی درپاسخ به این پرسش آیا چه بگوید؟ بگوید: هفتاد نفر؟ هشتاد نفر؟ خب این که خیلی بد می شود. کشتن هشتاد نفر، کل سیستم دستگاه قضایی را که نه، کل نظام را به سمت دره ی سقوط هُل می دهد. باید فکری برای حفظ نظام کرد. گور پدر خون بچه های مردم. زبانم لال: گور پدر آیه و قرآن و شهادت درست و قیامت و خدا و محشر و عرصه ی پرسش و پاسخِ خودِ خدای متعال! فعلاً باید نظام را حفظ کرد. و پای مسئولان نظام را از این همه خون بدر برد. این است که سربالا می گیرد و با رشادت تمام پاسخ می دهد: یک نفر! والبته پیش از آن، اعتراضات مردمی را نیز به فتنه تفسیر می کند.
معتقدم: این جناب آیت الله باهمین شهادت دروغ که نه، با این شهادت فجیع و وقیح، ازهمان پشت میز قضاوتش، وازلابلای یک عمر مطالعه و بحث و تفسیر و شب نخوابیدن ها و تهذیب های نفسانی، به قعر جهنم و به وسعت نفرت مردمی فرو افتاد که به دست خود جنازه ی دهها جوان بی گناه را از کف خیابان ها کنار کشیدند و آن ها را تحویل خانواده هایشان دادند. جناب آیت الله شیخ صادق لاریجانی اگردرطول عمر خود هیچ نمی گفت الا همین یک شهادت دروغ، کافی بود که به هیبت لاشخورهای اسلامی و فربگانِ مورد اعتنای این نوشته درآید و تا ابد، داغ ننگ و نفرت برپیشانی خود بنشاند. من چرا این قاضی القضات اسلامی را لاشخوری ندانم که برسرحقیقت فرو نشسته و مغز آن را می شکافد؟ وقتی رأس یک تشکیلات قضایی خوی درندگی داشته باشد، چرا دیگرانی که در این دستگاه چشم به راه یک خطای مختصر جناب رییس اند، خوی کرکسیِ خود را به صحنه نیاورند و پوست از تن انصاف و عدالت و حق و حقیقت ندرند؟
فربگان مجلس را درهیبت جنازه هایی می بینم که زمین، جنازه هایشان را پس زده و آنان با سرو رویی آشفته و خاک آلود به گذرانِ دوران درماندگی خویش مشغولند. نمایندگانی که برصیانت از اعتماد مردم پای می کوبند اما با هرزگویی ها یا با سکوت خود، عرصه را برای کشتار و ظلم واگشوده اند. به پیشانی هریک ازاین فربگان، نه لکه ی ننگ، که داغی از خون بی گناهان نشسته است. آن سوتر از این فربگان، شما مرا به نمایندگانی بشارت بدهید که از گفتن سخن حق نهراسیده اند و پای برگه های ظلم را امضا نکرده اند و در برابر غارت اموال مردم سینه سپر کرده اند. اینان چند نفرند؟
شبی عده ای از نمایندگان مجلس مرا به یک نشست مخفیانه و آمیخته به ترس فرا خواندند و با صدایی که تنها من می شنیدم و خودشان، به من گفتند: درمجلس، پنجاه اصل قانون اساسی را معطل مانده است و کسی را شهامت ورود به این پنجاه اصل قانون اساسی نیست. گفتند: سپاه یا وزارت اطلاعات یا هرنهادی که به اینها مربوط است، قبل از آنکه لایحه ای را به صحن علنی مجلس بیاورند، مأمورشان را پیش ما می فرستند و از تک تک ما امضا می گیرند که: شما فردا به این لایحه رأی خواهید داد! گفتند: ترس از اطلاعات وسپاه نای نفس کشیدن برای ما نگذاشته. گفتند: برای هریک ازما پرونده سازی کرده اند تا اگر به خطا رفتیم و سخن مخالف برزبان آوردیم، دست به افشای آن بزنند. گفتند: ما درچنبره ی اطلاعات و سپاه گرفتاریم و به ماشین امضا بدل شده ایم. گفتند: وقتی ازمصونیت نمایندگان مستقل ومخالف سخن می گوییم به ما پوزخند می زنند. گفتند: ما اصلاً نماینده ی مردم نیستیم. درآنجا هستیم تا اگر امضایی بخواهند، آن را امضا کنیم و به چیزی که می خواهند رأی بدهیم. گفتند: مخالفت ما و اعتراض های ما چند نفر، به زنگ تفریح نمایندگان هماهنگ مجلس بدل شده است.
به آنها گفتم: اگر مجلس اینگونه است که شما می فرمایید و ما هم از بیرون همین را تماشا می کنیم، پس چرا استعفا نمی دهید؟ مردم را زده اند و کشته اند و غارت کرده اند و شما دم برنمی آوردید. آیا قبول دارید تا قیام قیامت امضایتان پای خونهایی که بناحق برزمین ریخته شده ثبت و ضبط است؟
آن شب گذشت و آنها استعفا ندادند. چرا که استعفا یعنی اعتراض. و اعتراض یعنی سلول انفرادی و عربده ی هیولاهای وزارت اطلاعات و آبرو ریزی های اداره ی اطلاعات سپاه. اگر کمی سکوت کنیم، صدای نماینده ی نگون بختی را که نخواسته آن برگه را امضا کند، از سلول بازجویی خواهیم شنید: آقا به پیر به پیغمبرمن نماینده ی مجلسم. طبق قانون حق اعتراض دارم. می توانم بپرسم. ودیگران هرکه هستند باید پاسخ مرا بدهند. این حق قانونی من است. من درقبال مردم مسئولم. هیولا خنده ای می کند و لاله ی گوش نماینده را می گیرد و به سوراخ گوش نماینده تف می کند و با صدای خش دارش می غرد: پس گفتی نماینده ای و طبق قانون حق داری بپرسی و اعتراض کنی!؟
هیبت فربگان دولت، به دلقکان می ماند. که حرف از عدالت می زنند و مردم می خندند. حرف ندزدیدن می زنند و مردم می خندند. حرف از کارکردن می زنند و مردم می خندند. آقا باور کنید من درحیرتم که چطور می شود یک دولت، هم رییسش نامتعادل باشد و هم معاون اولش دزد و وزرایش معلق بین این دوقطب. باور کنید لذت بردم آنجا که شنیدم دستگاه مستقل قضایی آمریکا بعد از سالها نهایتاً به نفع ایران رأی داد و وزارت دفاع آمریکا را مجبور کرد که غرامت ایران را بپردازد. مانده ام که اگر یک وقتی یک چنین پرونده ای به دستگاه قضایی ما دخول کند، از همان لحظه ی نخست، آقای رییس و معاون ها و قاضیان فربه ی ما دست به دل خود می برند و حالا نخند و کی بخند. چه شده؟ می خواستی چه بشود؟ آمریکای جهانخوار به خود ما شکایت آورده!
وضع و حال دولت ما هم همینگونه است. یک دانشجوی جوان دریک جمع معدود دانشگاهی داد می زند: آهای معاون اول، آهای رییس دولت، شماها دزدید و نابکار. از آن سوی اما دستگاه قضایی ما که خود از طریق پنج قاضی کارکشته، دزد بودن معاون اول را به خود او ثابت کرده، بلافاصله درصیانت از حریم حقوقی جناب معاون و رییس دولت، آن دانشجوی بخت برگشته را به زندان و شکنجه ی هیولاها می سپرد تا خاطر جنابان دزد مکدر نشود. فربگان دلقک دولت، بزرگترین آسیبی که به ایران و ایرانی وارد آورده اند، خفیف کردن شأن عقلانیت در این مُلک است. ما مگر حریف آیندگان خود می شویم آنجا که از گورِما می پرسند: شما آیا بودید و این بختک ها برشما حاکم شدند و هشت سال تمام، هست و نیست کشور را به باد دادند؟
جمع کثیری ازمردم آمریکا سه ماه است که وال استریت را به تصرف خود درآورده اند. در این خیابان زندگی می کنند و می خوابند وشعار می دهند و اعتراض می کنند و زیروبالای سیاست های اقتصادی دولت را زیر سئوال می برند و صدا وسیمای ما نیزدر جانبداری از آنان، مرتب به انعکاس نظراتشان همت می کند. چرا؟ چون شخص رهبرما از این حرکت مردم آمریکا به “جنبش وال استریت” اسم برده است و آرزو دارد این مردم بساط حاکمیت دولتمردان آمریکا را بربچینند و احتمالاً حکومتی شبیه حکومت ما در آنجا پی بریزند. خب منظور؟ خواهم گفت.
شما وقتی اغلب منصب های کشور را به نظامیان می سپرید و یک پاسدارحرف گوش کن را نیز وزیر کشور می کنید، اطمینان دارید که او به وظیفه ی خود آگاه است. او خوب می داند آنگاه که جماعتی – مثلاً جنگل دوستان ایران – برای راهپیمایی مسالمت آمیزازاومجوز می خواهند، چگونه بِرّ وبِرّ به صورتشان نگاه کند و دست مبارکش را به پشت آنان بزند و با همان چشمان خیره اش به آنان بگوید: بروید بابا جان خدا روزی تان را یک جای دیگر حواله کند.
فربگان همچنان فراوانند. کسانی که به حقوق مردم لبخند می زنند. مثلاً آنانی که تکرار سخن ازماجرای کوی دانشگاه و تعیین تکلیف جنایت های جاری شده در آن به بدن مبارکشان کهیر می اندازد. نیزاز این که به آنان بگویید: به ازای پولی که در اختیارتان نهاده می شود، به مردم گزارش بدهید. حالا هرکه هستید باشید. مرجع تقلیدید، یا متولی آستان قدس رضوی. والله مطالبه ی این گزارش های مالی اگرازهرکجا، قانونی و پسندیده باشد، از شماها که در مجاورت اسلام ناب خانه بسته اید برازنده تر و شرعی تر و مردمی تر و حتمی تر و البته قانوی تراست.
دوست داشتم از فربگان بسیج نیز بگویم. من از دیرباز به بسیج عشق می ورزیده ام. از خانه ای که در او ادب و انصاف و دانش و مهر و پایمردی و مردمی بودن سخن نخست آن بوده است. و از کسانی که دراین خانه، اگر پیریا جوان بودند، با خوبی ها و درستی ها الفتی آسمانی داشتند. کسانی که برای مردمشان می مردند. کسانی که نه تنها برای دوست، که برای دشمن نیز انصاف می ورزیدند. منتها چرا نگویم که دراین خانه، علاوه بر انسانهای درست، جماعتی ورود کرده اند که آن عهد اولیه را به خاک انداخته اند. من هرگز نمی توانستم روزی را تجسم کنم که یک جوان بسیجی، به سرهموطنانش چوب و چاقو بزند و به صورتشان گاز فلفل بپاشد و آنان را وحشیانه کتک بزند و اموالشان را بسوزد و خراب کند. تنها به این خاطر که هموطنانش می گویند: درجامعه ی ما نباید دزدان برسرکارباشند. و این که: اعتراض، حق قانونی شهروندان است.
درد جانکاهی که من با بسیجیان امروز درمیان می گذارم این است: عزیزان، چرا باید با پاره شدن یک عکس امام برآشفت و گریبان درید و زمین و زمان را به هم آورد، و همزمان، از تماشای خون بی گناهان دم برنیاورد و به بالاتری ها اعتراض نکرد؟