در حالى كه شش دانگ حواسم متوجه سئوالات بازجو و پاسخ به سين جيمهاى كتبى او بود، نيم نگاهى هم به گوشه ديگر اطاق داشتم كه بازجوئىى ديگرى در آن جريان داشت. از استراق سمعهاى كنجكاوانه متوجه شده بودم كه زندانى مقابل عضو حُجتيه است كه در آن روزگار به “انجمن ضد بهائيت” معروف بود.
سال ۱۳۵۲ در اوج بگيروببندهاى كميته مشترك (ساواك و شهربانى) عليه به قول خودشان خرابكاران (به اصطلاح امروزى ضدانقلاب) و ماركسيستهاى اسلامى! بود كه ساواك ناشيانه به كاهدان زده، به خيال آنكه علىآباد هم شهرى است! دفتر ما را، كه البته پاتوق فعاليتهاى فرهنگى و سياسى بود، خانه تيمى تصوّر كرده و با يورشى گسترده همه بچهها را دستگير كرده بود.
دو هفتهاى بود در سلولهاى كاملا تاريك زيرزمين شهربانى كل، كه بعدها فهميدم آخور اسبهاى نظميه زمان رضا شاه بوده و با تيغهبندىهائى آنرا تبديل به سلول كرده بودند، روز و شب يكسانى را گذرانده بودم كه در آن روز خاص براى بازجوئى احضار شدم.
در چهار گوشه اطاق بزرگ بازجوئى چهار ميز براى افسران آگاهى قرار داشت كه در آن موقع فقط ما دو زندانى مشغول بازجوئى پس دادن بوديم. بازجوى آن جوان ِ عضو حجتيه و اهل شميران، كه سخت كتك خورده و روحيه خود را باخته بود، توهينهاى زشتى مىكرد و با تحكم و تهديد مىگفت: “بنويس اسلحهها را از كجا تهيه مىكردين و چه آموزشهاى نظامى مىديدين!؟” و آن جوان ساده كه با بلوفهاى اطلاعاتى آشنا نبود، هاج و واج مانده بود كه چه بگويد و مرتب سوگندهاى حضرت عباسى مىخورد!
فضاى بازجوئى من كه با شوخ طبعى و شنگولى بازجو كمى از حالت خشن خارج شده بود، اين جرأت را مىداد كه ازاو بپرسم:
“شما كه خودتون بهتر مىدونيد اينا اصلا اهل كار سياسى نيستند، چه برسه به مبارزه مسلحانه و كار چريكى!؟”
و او كه يادش رفته بود نبايد به زندانى اطلاعاتى بدهد، ناخودآگاه گفت:
“ميدونم اينا جربزه اين كارها رو ندارن، وكار سياسى تو انجمنشون ممنوعه، اما آموزشهاى دينى كه ميگيرن و رفاقتهائى كه پيدا مىكنن اينارو طعمه خرابكارها ميكنه و همين كه آيه “فضل الله مجاهدين على القاعدين…” بگوششان ميخوره، فورى اسلحه دست ميگيرن!”
وقتى به تاريكى سلول برگشتم، چشمم از درسى كه از آن بازجو آموخته بودم كاملا روشن شده بود و دانستم دشمن چيزى را فهميده است كه ما با تنگنظرى و تعصّب مبارزاتى، كه گفتمان غالب آن دوره بود، نفهميده بوديم! او بدون آنكه خود بداند، به من آموخته بود كه مبارزه، يك مدرسه با كلاسهاى متعدّد است و كسى را از كلاس اول به دوم بردن همانقدر ارزش دارد كه از كلاس يازده به دوازده ببريم! و دست رَد زدن به سينه كسانى كه در كلاس آخر نيستند، كوردلى سياسى و نشناختن مراحل رشد و تربيت و تمرين عملى كارهاى اجتماعى است.
در همان سلول به خاطر آوردم مجادلهاى را كه چهارسال قبل با شهيد محمد حنيفنژاد در مسيرسربند به توچال در سال ۱۳۴۸ در باره تلاشهاى فكرى دكتر شريعتى داشتيم. هنوز دو سال به علنى شدن سازمان مانده بود و من به كلى از كارهاى زيرزمينى او و يارانش بىخبر بودم. حنيف قبلا رئيس اتحاديه انجمنهاى اسلامى دانشجوئى و بسيار فعال بود و بعد از اتمام دانشگاه هم به انجمن اسلامى مهندسين پيوسته بود ولى مدتها بود كنار كشيده و خبرى از او نداشتيم، به نظر مىرسيد در لاك خود فرو رفته است!
در مسير صعود طبق معمول از جريانات سياسى ايدئولوژيك روزسخن مىگفتيم و او برخلاف معمول كه هميشه با سعيد محسن و بديع زادگان صعود مىكرد، تنها بود. در سخنانش نقد سختى عليه جريان شريعتى داشت و آنرا حركتى انحرافى و حرافى روشنفكرانه مىدانست كه جوانان را به جاى مبارزه به مطالعه دعوت مىكند! و منِ بىخبر نيز نقد او را نِق زدنهاى به حاشيه خزيدهاى تلقى مىكردم كه با نفى تأثيرات عميق و گسترده فعاليتهاى دكتر، بى عملى خود را توجيه مىكند. نمىدانستم كه پس از سركوب قيام خونين خرداد سال ۱۳۴۲ او و يارانش هفت سال تمام وقت در حال تدارك جنگ مسلحانه بودهاند!!
بالا گرفتن صداى ما در آن مجادله دركنار رهروان ديگر، سرانجام او را كه، برخلاف من حساسيت امنيتى داشت و نمىخواست كسى حرفهاى ما را بشنود، ناچار به جدائى كرد و هركدام به طرفى رفتيم. برگردم سر اصل مطلب.
پس از محكوميت و انتقال به زندان قصر، وقتى با شهيد مصطفى جوان خوشدل عضو سابق حجتيه و كادر بعدى سازمان مجاهدين (كه محكوم به ابد بود، اما در سال ۱۳۵۶ همراه هشت نفر ديگراز مهمترين كادرهاى فدائى و مجاهد مثل: بيژن جزنى، چوپان زاده، ضياء ظريفى و… با كاظم ذوالانوار، توسط پرويز ثابتى، مقام امنيتى معروف، به انتقام عمليات مسلحانه يارانشان در بيرون از زندان، در تپههاى اوين به رگباربسته شد!) درباره تنگنظرىهاى سازمانشان نسبت به جريان دكترشريعتى و مخالفت سازمان با تلاشهاى روشنگرانه او صحبت مىكردم، تأييد كرد كه:
” بلى ما در ابتدا حركت شريعتى را كه سيل جوانان را به سوى حسينيه ارشاد سوق مىداد، جريانى رو به عقب و صرفاً روشنفكرانه و مانع جنبش انقلابى تلقى مىكرديم، اما بعد از ضربه سهمگين شهريور۱۳۵۰ كه بيش از نود درصد اعضاى خود را از دست داديم، متوجه شديم نيروهاى تازه نفسمان تماماً از شاگردان تربيت شده دكترشريعتى در حسينيه ارشاد و خروجىهاى انجمن ضد بهائيت يارگيرى شدهاند!! و با سخنرانى معروف دكتر در مسجد جامع نارمك درتجليل از اولين سرى تيرباران شدگان، در سال ۱۳۵۱ وقتى گفت: “آنها كه رفتند كارى حسينى كردند و آنها كه ماندهاند بايد كارى زينبى كنند وگرنه يزيدىاند” فهميديم كه هر دو بريك مسير مىرفتهايم!!”
بعدها كه از زندان آزاد شده بودم، يك روز از پدر شنيدم كه مىگفتند:
“دوتا آيه ازقرآن مدتها ذهن مرا به خود مشغول كرده بود ونمىتوانستم با منطق خود آن را بپذيرم؛ يكى آيه ۹۵ سوره نساء كه باوجود برشمردن فضيلتهاى عظيم براى مجاهدين با مال و جان بر قاعدين غير مبارز! اين محافظهكاران بىبو و خاصيت را، به جاى تهديد، وعده نيكو بخشيده است (وكلاوعدالله الحسنى)!؟ يكى هم آيه دهم سوره حديد كه در آنجا نيز با وجود نامساوى شمردن كسانى كه در شرايط خطرناك قبل از پيروزى، كمك مالى و جانبازى مىكنند، با كسانى كه بعد از پيروزى و رفع خطرمىپيوندند، به آنها نيز وعده نيكو داده است!!”
مىگفتند بالاخره امروز راز اين معما را فهميدم؛ ما مطلقنگر و ايدهآليست هستيم و فقط نمره بيستها را مىپذيريم! اما خدا واقعگراست و به تفاوت توانائىهاى بندگانش واقف است. او هركسى را در جايگاه خودش مىپذيرد. همين كه آن قاعدين و پيوستن پس ازخطر، خودى هستند و دلشان باحق است، هرچند هنوزهمّتى نكردهاند، بايد مورد استقبال قرار گيرند و مورد تشويق واقع شوند وگرنه دلسرد مىشوند و به دشمن مىپيوندند.
بارى سخن از اسارت ما در زمان و ظرفيتهاى ذهنى خودمان بود و مطلق انديشى و نديدن زيبائى و ظرفيتهاى دگرانديشان. از آن بدتر، اَنگ زدن و اسير جوّ روزگار وشعارهاى زمانه شدن و قاطى كردن گذشته و حال است.
نمونهاش همين حُجتيه كه قربانى قدرتطلبىهاى حاكمان و بىخبرى بسيارى از مردمان موافق و مخالف نسبت به سوابق و ديدگاههاى اين جريان است كه جناح مصباح يزدى واحمدى نژاد را به دليل تأكيدات تبليغاتى بر محور امام زمان و گسترش چشمگير فرهنگ جمكرانى! مرتبط با جريان حجتيه مىدانند.
اگر دنياى غرب امروز اسلام را فقط با عينك القاعده مىبيند و تهمت تروريسم و خشونت را به همه مسلمانان تعميم و تسرى مىدهد، اگر تَركِش خوردگان از انقلاب، عملكرد فقيهان به سلطنت رسيده را عين اسلام و تشيع تلقى مىكنند، چه جاى عجب اگر همه منتظران مهدى را متعلق به يك جريان تصوركرده و حجتيه را نيزبا همين چوب برانند!؟
اما ميان حجتيه ديروز(انجمن خيريه حجتيه مهديه، يا انجمن ضد بهائيت) با دولتمردان امروز كه خود را زمينه ساز ظهورامام زمان مىدانند تفاوتهائى اساسى است:
انجمن حجتيه در طول سى سال فعاليت خود (سالهاى ۳۲ تا ۶۲) همواره با اعتقاد به بىحاصلى مبارزه براى كسب قدرت سياسى در دوران غيبت، مخالف جدى فعاليت سياسى انجمن بود و به شدت از دخالت اعضاى خود در مبارزه ممانعت مىكرد، در حالى كه دولتمران فعلى حفظ نظام را اوجب واجبات مىدانند و عملا نشان دادهاند براى حفظ قدرت سياسى حاضرند همه اصول را زير پا بگذارند.
انجمن حجتيه به دليل باورهاى سنتى خود مطلقاً باورى به ولايت فقيه و حكومت روحانيون نداشت، درحالى كه اساس انديشه اصحاب جمكرانى در اين زمان، ولايت مطلقه فقيه است.
انجمن حجتيه در طول سى سال فعاليت خود (عمدتا قبل از انقلاب) به خاطر غير سياسى بودن و جلب اعتماد رژيم سابق و به دليل آنكه تنها تشكل اجتماعى مجازبود، موفق به جذب جوانان مستعدى از خانوادههاى مذهبى سنتى گشته و توانسته بود در محيطى بسيار صميمى و فداكار از طريق مدارسى همچون: علوى، نيكان و… آموزشهاى اخلاقى ايمانى نيرومندى را به نسلى مستعد منتقل نمايد وهزاران تعليم ديده، هرچند اغلب غيرمبارزو سنت گرا، تحويل جامعه دهد، اما تازه به دوران رسيدههائى كه در شعار شهره شهرند و خود را سربازان صفّ اول در ركاب امام زمان مىدانند، بدون اخلاق و تربيت ايمانى بر موج انقلاب سوار شده و به رغم ادعاى انقلابىگرى، اغلب نه در جبهه و نه در پشت جبهه حضور داشته اند.
اصلىترين كار حجتيهاىها قبل از انقلاب، مباحثه و مبارزه اعتقادى بدون خشونت با بهائىها و برگرداندن جوانان جذب شده، به اسلام بود؛ و بعد از انقلاب هم با كوتاه شدن دست محافل بهائى از دستگاههاى دولتى، به مبارزه ايدئولوژيك با ماركسيستها و مسلمانان مخالف شرك وخرافات و روشنفكرانى روى آوردند كه به زعم آنها تحت تأثير وهّابيت بودند!! اما مدعيان امروزى مهدويت در حالى كه مشت آهنين دارند و پشتشان به هرسه نيروى نظام گرم است، نيازى به كار فرهنگى و مباحثه و مناظره با دگرانديشان نمىبينند.
خلاصه آن كه اين دو جريان با آنكه هر دو از منتظران مهدى موعودند، از اساس منكريكديگر بوده و به انتظارى متفاوت نشستهاند!
سيل انقلاب از همان آغازكه از بستر وسيع “همه باهم” به تنگناى “همه با من” منحرف شد، حالت تخريبى به خود گرفت و هر فرد و جريانى كه ظرفيت تشكيلاتى و استعداد ايستادن در برابراستبداد جايگزين شده را داشت نابود كرد. جريانهاى موجود چپ و راست و مجاهدين و ملىگرايان البته داعيههاى سياسى داشتند، اما حجتىها به رغم سياست گريزى و صلح طلبى كه با همه دولتهاى پس از انقلاب داشتند، قربانى همين ظرفيت تشكيلاتى و قدرت اجتماعى بالقوه خود شدند وكوتاه بودن ديوار سياسىشان تا به امروز، آدرس عوضى گرفتگان را به پريدن برآن وتير تهمت در تاريكى انداختن دلخوش كرده است.
هفتم مرداد ماه ۱۳۸۹
برابر با ۲۹ جولاى ۲۰۱۰
مهندس عبالعلی بازرگان