خداوند زیباترین تراژدی را برای مرگت نوشت
پنجشنبه ، 2 تیر 1390
امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندین نفر که شما محرم رازهایشان بودهاید پیش ما آمده و دردِ دل میکنند. یک دختر جوان به ما میگوید، پدرم ۵ ساله که زندانه و حکمش اعدامه، یک مرد جوان میگوید این آخرین ملاقتمه و پدرم قراره دو روز دیگه اعدام بشه.
من با تمام وجود برای آنها متاسف شدم و به ناگاه صدایی ترسناک از قلبم برای تو درآمد و هراسانم کرد. اما عقلم پاسخ داد: «پدرِ تو فردی اسم و رسم دارِ و هیچکس نمیتونه بهش حتی دست بزنه و چه برسه که مثل این افراد زجر کشیدهی گمنام، بکشنش».
اماای دل غافل
بعد از یک ساعت اسمها را میخوانند، پردههای مندرس بالا میروند و پدرم وارد میشود. همه برایش دست تکون میدن. مثل همیشه اول میرود با همه خوش و بش میکند. بعد میآید پیش ما اما مثل همیشه چهرهاش با طراوت نیست و غمی در چشمانش پیداست.
پدر نشست و گوشی را برداشت. به من گفت چرا این جوری هستی؟ گفتم هیچی ولی بابا خوش به حالت نبودی، نبودی و صحنههایی رو که ما دیدیمو، ندیدی. با تعجب نگاهم کرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهی میکرد.
گفتم خودشون زیر تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش کردن و خودشون هم صلوات میفرستادند و میخندیدن. گفتم بابا یک چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنیف گفتم الان دارم بیست سال دیگه بابامون رو میبینم که همین انسانهای با تقوا با همین شرایط فجیع و اسفبار دفنش میکنند. بابام گفت حالا چرا بیست سال دیگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جوونی، تازه ۵۲ سالته؛ خندید و گفت ادامه بده، گفتم ساعت یازده صبح به ما خبر دادن که هاله خانم کشته شده، اشکهای پدرم که تا به حال مجال دیدنشان را نداشتم از چشمان زیبایش سرازیر شد و با بغض گفت «خیلی نامردن».
بعد مامان گوشی رو گرفت، گفت: هدی جان اعتصابت رو بشکن، هدی جان من مریضم؛ یک کاری کن بیای بیرون و از من مراقبت کنی. پدرم در جواب گفت: «فریده جان عزیزم، من اینجا دستم بسته است. این تنها کاریه که میتونم بکنم. من اینجا خیلی متاثرم و اعتصاب غذا یک کم آرومترم کرده».
گفتی «شریف جان تندروی نمیکنم آخه من که خواستهای برای خودم ندارم. فقط برای اعتراضه، شاید بتونم جلوی این جور کارها را بگیرم، هر وقت احساس کنم حالم بده، به خاطر شماها اعتصابم رو میشکنم. بعدش تازه یادت نیست پارسال من سه ماه متوالی روزه گرفتم، الانم روزی ۵۰ دقیقه در حیاط کوچک زندان میدَوم».
پسرک اعلام میکنه وقت تمام است خداحافظی کنید. با خنده تو پرده رفت پایین و تو گفتی مواظب مامانتون باشید. و خداحافظی آخر رو از پشت پرده با ما کردی و رفتی در حصارت جای گرفتی، ما رفتیم خونه و به زندگی روزمرهمان ادامه دادیم. هفته به پایان رسید و جمعه شد.
جمعه شب مامان با فریادی بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خیلی بدی از باباتون دیدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چیزی نیست، بابا رو که نمیتونن کاریش کنن، ولی خوب پدر جان، من که علم غیب نداشتم که تو همون ساعت کشته شدی، آخه هیچ کس به ما نگفت تو رفتی.
شنبه هم با خیالی آسوده گذشت و یکشنبه رسید. من و مامان و حنیف رفتیم سرکار، ساعت ده صبح شد. یک خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقای صابر مرده!! من هم با عصبانیت تمام گفتم خانم متوجه هستید چی میگید و تلفن را قطع کردم. دیگه موج تلفنها شدت گرفت. حنیف راه افتاد بره بیمارستان ببینه که حرفها دروغه و تکذیبش کنه، ساعت یازده صبح برادر عزیزم زنگ زد گفت: «جسد بابا رو دیدم. بابا از جمعه توی سردخونه است»، با خنده گفتم حنیف جان چیزی خوردی یا دیوونه شدی!؟ با گریه گفت: «نه شریف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره کشتن، شریف جان مرد باش برو دنبال مامان بیاین بیمارستان مدرس».
خنده من، اول تبدیل به بغض شد و بعد سکوت و مرور خاطرات و بعد اشک و ماتم. خلاصه پدر عزیزم الانه که بیست دقیقه ملاقات کابینیمون تموم بشه، من رفتم بیمارستان دیدم مامانم نشسته ولی گریه نمیکنه، با صدای بلند گفتم خدایا شکرت همش دروغ بود، ولی به این فکر نکردم که مامانم اصلا این جور وقتها گریه نمیکنه، برای هاله هم اصلاً گریه نکرد. بعد آقا لطفی رو دیدم که زارزار گریه میکرد. پدر جان تا حالا گریهاش را ندیده بودم.
من با حیرت مردم را میدیدم و تو دلم میگفتم اینها دیوانه شدن. بهترین دوستم آمد و با گریه من رو بغل کرد. بعد من کم کم داشت باورم میشد. رفتم پیش مامان، گفتم مامان جان گریه کن، بابا دیگه راحت شد. دیگه نمیتونن ببرنش زندان، بغلش کردم و با خوشحالی تمام گفتم دیگه بازجوها مزاحم زندگی ما نمیشن. ولی پدر عزیزتر از جانم، گریز از اینکه همان بازجوها و همان شخص بینام و نشانی که همیشه در بند ۲ الف سپاه در مقابل صدای بلند و رسای تو، علیرغم مقام بالایش سرخم میکرد و سکوت از روی ناچاری را برمیگزید، در سردخانه داشت از پیکر بیجان تو با شور و شعف عکس میگرفت. تا نشان مزد دهندهگان با تقوا دهد و ارتقا یابد.
خلاصه پدر عزیزتر از جانم ما را با احترام تمام بردند در اتاقی در انتهای بیمارستان، قاضی قتل گفت: «خانم صابر لطفاً شکایتتان را بنویسید. اگر قصوری در مرگ شوهرتان رخ داده باشد، من عاملان آن را پیدا میکنم». بعد من تو دلم گفتم عجب آدمهای پاک و با ایمانی هستند و حتما تقاص خون پدرم را میگیرند. ولی ۵ دقیقه بعد متوجه صدای فریاد مردم شدیم که میگفتند جسد رو دارند میبرند. بعدش ما به سمت سردخانه دویدیم. دیدیم بله، دارند پیکر بیروح تو رو میدزدند.
مامان رفت خودش رو گذاشت لای در سردخانه و با فریاد گفت نمیشه ببریدش، جسد رو بدید به من. پدر جان تو که حتی به نگاههای غریبه بر صورت همسرت حساس بودی، نمیدانی چه دستهای ناپاکی در آن لحظه بدن مادر مرا لمس کردند، و آنقدر بر بدنش کوفتند که تمام دست و بازوهایش کبود شد. آن افراد با تقوا وقتی دیدند مادر من اصلا این ضربات و کوفتگیها را حس نمیکند. ما را به ناچار بر بالای پیکر تو بردند. پدر عزیزم تازه فهمیدم مرگ واقعیتی است نزدیک؛ مادر باز هم گریه نمیکرد.
حنیف گفت: «چرا پای سمت چپ پدرم غرق در خون است». جماعتِ فربه فریاد زدند جای آزمایش است. بعد من گفتم این پارگیهای درشت روی کمرش برای چیست؟ جماعت فربه خندیدن و گفتن پسرجان بعدن بهت نشون میدیم، این خراشها برای چیه. پدرجان جسد غرقِ در خونت همان ابهت و طراوت همیشگیات را داشت. و بدن بیروحت هم با قدرت تمام به آسمان نگاه میکرد. اصلا انگار زنده بودی، نشستم و پیشانی نورانی اما سرد تو رو لمس کردم شاید از زمین بلند شی، ولی دیدم نه و یاد حرفت افتادم که میگفتی، «اگر خوب باشیم خدا با ماست». پدرجان آخه تو که به کسی بدی نکردی، پس چرا پیکرت غرق در خون بر روی زمین خفته است.
قاضی قتل اصرار عجیبی برای پاره پاره کردن بدن تو داشت. میگفت: «باید جسد رو کالبد شکافی کنند، آخه شاید سم خورده باشه»، اما با حمله ما مواجه شد و با فشار جمعیت ناخودآگاه حرفش را سریع پس گرفت. مامان فریاد میزد کالبد شکافی نمیخوام، جسد را نمیذارم بدزدید. بعد مامان به زور سوار آمبولانس شد و پیکر تو رو بدون رضایت ما، روانه پزشکی قانونی کردند. البته همراه با گارد زرهپوش و اسکورت.
پدر عزیزم چقدر بزرگی که این جماعت باتقوا از پیکر بدون روح تو هم اینقدر وحشت دارند. آخه شاید مثل سال ۷۹ هنوز هم نگران براندازیشان توسط پیکر بدون روح تو باشند.
پدر عزیزم در پزشکی قانونی به جای دلجویی، از ما بازجویی به عمل آمد و انتهای بازجویی را به اینجا کشاندند که «ما پیکر هاله را دیدیم، اصلا جای مشتی روی بدنش نبود. اون نباید به خاطر مرگ طبیعی هاله اعتصاب غذا میکرد».
قرار شد بدون رضایت ما پیکر تو را کالبدشکافی کنند و ساعت ۶ عصر به ما تحویل دهند. اما به ناگاه بازجوهایت از ۲ الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند «اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بیاید بگیرید». ما هم بخاطر فشار شدید و شرایط بد آنجا با تو بدرود گفتیم و به جمع دوستانت پیوستیم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گریه و فراوان تبریکهایی که برای شهادت تو به سمت ما سرازیر میشد.
پدرجان صبح ساعت ۸ قرار تشیع جنازه با مردم گذاشتیم، آن روز وحشتناک، وضعیت روحیِ خانواده اکنون سه نفرهمان، بسیار بد بود. اما با دلگرمیهای بزرگی مواجه شدیم. خیل عظیم مردم از پیرمردهای ۸۰ ساله تا همسران شهدای جنگ و خانوادههایی که در سالهای دور و نزدیک به مانند ما فاجعهبار، داغدار شده بودند.
همه آن ۲۰۰۰ نفر فقط به ما تبریک میگفتند و ما را در آغوش گرمشان میگرفتند و از خاطرههایشان با تو میگفتند. ما اصلا آنها را نمیشناختیم ولی گویی که سال هاست در کنار ما زندگی میکردهاند.
پنج ساعت مردم قدرشناسی که تو عاشقانه دوستشان داشتی به انتظار ایستادند. تا اینکه مقامات اجازه دادند تو غریبانه و مظلومانه در پارکینگ محصور آمبولانسها، به قول خودشان تشییع شوی، تمام مردم به احترام شرافت تو در برابر پیکرت زانو زده و میگریستند و ما هم برای التیام زخمهای چرکینمان، بر پیکرت نماز میخواندیم.
افراد با تقوی هم در حال فیلمبرداری از پیکر عریان و سلاخی شده تو در غسالخانه بودند. امید که این فیلمها در آیندهای بسیار نزدیک به دست پرتوان مردم برسد. ۲۰ نفر از افراد با تقوی آمدند زیر تابوتت را بگیرند، اما دوستان شجاعت آنان را کنار زدند و تو را سوار آمبولانس کردند. تو را همراه با هزار زره پوش تا دندان مسلح نزد عمو مهدی در قطعه ۱۰۰ بردند، پدرجان قبر خالیات در محاصره و قبرکنت هم از بازجوهایت در سپاه بود.
مامان داد میزد: «هدی جان شهادتت مبارک»، حنیف میگفت: «بابام شیره، برای شیر که گریه نمیکنن، همتون بخندید». من هم مات و مبهوت ولی خوشحال از آزادیت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زیبا و جوانت در خاک افتاد و دنیا برایم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در این ماهِ پر خاطره.
پدرجان تو را به خاک سپردیم و ده روز از شهید شدنت میگذرد. چه شهید شدنت برای اعتصاب باشد و چه به شهادت دوستان غیورت در زیر مشت و لگد بازجویانِ باتقوا باشد. باز هم برای ما مایه افتخار و شعف است.
کشته شدن تو بدترین و یا شاید بهترین ترجیع بند برای آغاز ۲۳ سالگیام باشد. و به قول خودت:
«به امید یاریِ دوست، راه مردانگی را پیش گیری.
ای سخت جان
روان
پرتوان
۸/۳/۱۳۹۰
از پشت دیوارهای اوین،
هدی»
هر روز به افتخار نام پاکت با گل رز به دیدارت میآیم.
من با کمال افتخار و تمام قد در مقابل مزار بینام و نشان و تخریب شدهات، میایستم و کرنش میکنم و آزادیت را از زندان تن تبریک میگویم.
باشد که دیدارمان نزدیک باشد
«إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ – لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ – خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ» (سوره واقعه)
آنگاه که قیامت که بودنی است، واقع شود و در واقع شدن آن هیچ گونه دروغی نباشد. خداوند برخی را پست میکند و بعضی را بالا میبرد.
آخرین ساعت ماه مقدس خرداد
شریف صابر