آیا بنیادگرایی های دینی در عصر جدید ریشه در خود دین دارند یا نوع خاصی از قرائت ایدئولوژیک تمامی خواهانه از دین هستند؟
فراستخواه:کسانی معتقدند بنیاد گرایی دینی ریشه در خود یک دین خاص دارد، برای نمونه می توان میر فطروس را نام برد .ایشان قائل به این هستند که ريشۀ بنیاد گرایی اسلامی و فجایعی مانند ١١ سپتامبر را بايد در خصلت تعاليم اسلام جستجو کرد و بعد برای توجیه مدعای خود به تکرار حکم ” قتال ” در قرآن اشاره می کنند و نتیجه می گیرند که در این کتاب گرایش به خشونت و تهديد و قتل و ارعاب وجود دارد، اما به نظر بنده مدعا ی ایشان (و البته ایشان را برای مثال ذکر کردم) هم در کبرای استدلال ، محل ایراد است وهم در صغرای استدلال.
نخست به ضعف کبروی قضیه اشاره بکنم؛ این که خود یک دین منشأ بنیاد گرایی باشد ، ناشی از نوعی «ذات باوری» است و ذات انگاری در جای خود به لحاظ منطقی مورد نقد های جدی قرار گرفته است. ادیان ، هم برحسب خاستگاه های اولیه و سپس تطور تاریخی و حتی جغرافیایی خود وهم بسته به نوع شرایط جامعه وفرهنگ و وضعیت اقتصادی، اجتماعی وسیاسی پیروانشان ، با کارکردهای متفاوت ویا حتی متضادی ظاهر شده اند ، پس به تعبیر هیوم در مقام یک فیلسوف دین؛ «مهم تر از این یا آن دین ، وضع پیروان دین هاست»؛ بهترین دینها نیز به دست مردمانی که گرفتار چرخۀ معیوبی از ساختارهای اقتصادی وسیاسی و اجتماعی نامطلوب شده باشند ، با بدترین عقاید و اعمال ظاهر می شوند .
از سوی دیگر دانشِ «هرمنیوتیکس» به ما نشان می دهد که چگونه هر متن گرسنۀ انواع معناها ست، بالاخره این مردمان است که گزاره های متون دینی خود وحتی نصوص آن را چنین و چنان می فهمند ، این فهم می تواند آزادمنشانه وصلح آمیز یا تمامی خواهانه و دگر ستیزانه باشد، هر چند که تفسیر ها نیز یکسره فاقد منطق و قواعدِ «میان- ذهنی» نیستند و مشمول هرج ومرج و نسبیت مفرط نیستند، اما به هرحال در حد بسیار زیادی متنوع و متکثر هستند .
آیا منظور شما این است که در خود دینها تا آنجا که به موضوع خشونت مربوط می شود هیچ تفاوت واقعی نیست؟
چرا ، تفاوتهایی هم هست ، بنده منکر این حقیقت نیستم که میان ادیان وشرایع ، واقعا تفاوتهایی وجود دارد ، هرچند این تفاوتها هم تا حد زیادی از وضعیت وشرایط ظهورشان و تکوین اولیۀ آنها و تاریخیتشان نشأت می گیرد ولی به هر حال ، در متون وتعالیم برخی از آنها استعداد تفاسیر خشونتگرایانه و تمامی خواهانه زیاد ، ودر برخی اندک است، برخی ، حجم شرعی بسیار و برخی، کم دارند ، برخی پیامبران مانند پیامبر اسلام به اقتضای شرایط اجتماعی وسیاسی دورۀ بعثت و در جزیره العرب فاقد نظامات حقوقی مدون، مدینه ای را تشکیل داده اند ، حکمرانی داشتند، درگیر با جنگ و اختلافات سیاسی شدند، به قوانینی سیاسی نیاز داشتند و نبوت آن حضرت با مقتضیات خاص زمامداری و اتفاقات مربوط به آن درآمیخته است ولی برای بعضی مانند حضرت مسیح ،چنین مقتضیاتی نبود ، در جایی مبعوث شدند که نظامات حقوقی و سیاسی مستقری داشت و کار اصلی ایشان با زمامداری در نیامیخت و صرفا رسالت معنوی خود را دنبال کردند و بیشتر به محبت فراخواندند، در نتیجه ما با دو نوع دین شناسی مواجه می شویم و همینطور است سایر ادیان که(با همه اشتراکات) هرکدام ویژگیهای خود را دارند و در ساخت تعالیم آنها تفاوتهایی هست . درعین حال این مانع از آن نمی شود که از اسلام قرائت آزادمنشانه و بر عکس از مسیحیت ، قرائت بنیادگرایانه صورت نگیرد ودر تاریخ معاصر هردو مورد را داریم.
با این حساب نظرتان آیا آن است که هر دینی هم مستعد ،فهم ِ صلح آمیز و هم فهم خشونت گرایانه است؟
بله، اجازه بدهید مثال روشنی عرض بکنم. در بودایی ، استعداد آلوده شدن به برداشتها وگرایشهای خشونتگرایانه بسیار کم است ، چون مفهوم صلح وآشتی در تعالیمش ، وضوح بیشتر یافته است ، با وجود این، در میان آنها نیز گروه هایی در ژاپن و جاهای دیگر پیدا شده اند که میل به دیگر ناپذیری و افراط گرایی دارند و حتی دیگر بودایی ها را بدعت گذار می دانند. در اینجا هم ما ملاحظه می کنیم که وضعیت وشرایط پیروان ادیان ،نقش خود را بر فهم وگرایشهای دینی آنها می زند.
دین بودایی که بنا بر خصوصیات غالب ، دینی غیر سیاسی است ، گاهی بر حسب مقتضیات با سیاست درآمیخته می شود ، آن هم به دو شکل کاملا متفاوت دمکراسی خواهانه وضد دمکراتیک . حالت اول را در برمه می بینیم کهطی دو دهه اخیر نظامیانی حاکم شده اند که دمکراسی خواهان را سرکوب می کنند ، نام کشور را به میانمار تغییر می دهند و دربرابر آنها ، راهبان بودایی ، نوعی جنبش مدنی آزادیخواهانه ای راه انداخته اند ،برعکس ، حالت دوم را در سریلانکا (جزیرۀ سابق سیلان) می بینیم که بودیسم عنوانی برای حذف تامیلهای هندو در این سرزمین شده است. پیشتر هریک از دو قوم بودایی وهندو در این سرزمین حقی داشتند و با هم تقسیم قدرت کرده بودند ، اما در طی چند دهه اخیر نوعی بودیسم افراطی در آنجا شکل گرفته که نه تنها حقوق شهروندی تامیلها را نادیده می گیرد بلکه به خشونتهای وحشتناک و قتل عام بر ضد آنها دست می یازد. در این نوع بودیسم، اعتقاد بر این است که بودا این سرزمین را به بودایی ها سپرده واز آنها خواسته است که هویت بودایی آن را حفظ بکنند. حتی در قانون اساسی این را گنجانیده اند که تنها مذهب رسمی کشور بودایی است .
به هرترتیب آنچه به اجمال عرض کردم اشکالات موجود در کبرای استدلال جناب میرفطروس و امثال ایشان بود، بر صغرای ایشان هم ایرادهایی وارد است، دعاوی امثال ایشان مبنی بر گرایش به خشونت در متن قرآن ، با دلایل لازم همراه نیست. محققان بسیاری به تحلیل ساختار این کتاب و ترکیب آیات آن پرداخته اند و شواهد زیاد از خود متن و محکمات آن به همراه سایر اسناد در تاریخ و سنت اسلامی ارائه کرده اند که بر اساس آن می توان به اطمینان نتیجه گرفت که در این متن جهتگیری اصلی به رحمت و صلح وعفو است، وجنگ یک امر عارضی وناخواسته بود ، حداقل این است همانطورکه از متن قرائت هایی می شود که خشونت علیه دگراندیشان را توجیه شرعی میکند ، امکان قرائت رحمانی هم از همین متن بروشنی وجود دارد .
یک مثال تركيه است .در ترکیه زمینه برای رشد بنیادگرایی(برخلاف پاکستان وافغانستان) چندان نبود. حزب اسلامگراي تركيه، منادی عدالت و توسعه است. در تركيه اسلام ميتواند پلوراليسم وسکیولاریسم را تحمل و با آن زندگي كند. اسلام در تركيه با دموكراسي و پيشرفت و اخلاقيات تلاش معاش، پيشرفت، دگرپذيري، و خلقيات اجتماعي سازنده، همگام شده است ، اینها همه نشان می دهد که فهم وعمل اسلامی می تواند با دمکراسی همراهی بکند.
این قرائت های متضاد لابد علت دارد ، آن علت به نظر شما چیست؟
هرويو لژه، جامعهشناس دين معاصر كه الان در فرانسه مدير مطالعات دين است، نظريههاي بسيار مهمي در حوزهي جامعهشناسي دين دارد. در يكي از اين نظريهها ايشان ميگويد، دين مرتب بستهبندي ميشود و بستهبندي آن متفاوت است. به بيان ديگر، بستهبنديهاي متفاوت و صورتبنديهاي متفاوتي از دين صورت ميگيرد، و اين صورتبنديها- بهنظر ايشان- منوط به اين است كه دين در چه شرایط و سياقی وتوسط چه کسانی با چه وضعیتی فهمیده وبه کارگرفته می شود.
هیچ نوع دين ورزی در خلاء نیست و ما دين در خلاء نداريم، دين در درجهي صفر نداريم، دين با طرز نگاه ها و روحیات آدميان چنين و چنان ميشود. البته دين امر بيخاصيت و صامتي نيست؛ دين هم خود عاملي از عاملهاست اما از طريق گفتوگوي آدميان با دين است كه دين كاركردهاي مثبت و يا منفي پيدا ميكند. حديثي نقل شده است كه ؛ مردم معادني مانند معادن طلا و نقره هستند، بهترينشان در جاهليت (يعني ماقبل اسلام) ؛ بهترينشان در اسلام هست، بدترينشان در جاهليت ، بدترينشان در اسلام هست. اگر سنداين حديث درست باشد، دلالتاش شايد – بهزعم بنده- اين است كه نقطه عزیمت ما نباید از دین بلکه باید از انسان وشرایط زیست او آغاز بشود.
مولانا سخن لطیفی دارد و می گوید «زانکه از قرآن بسی گمره شدند ، زین رسن قومی درون چه شدند، مر رسن را نیست جرمی ای عنود، چون تو را سودای سر بالا نبود». ایشان، قرآن را به ریسمانی تشبیه کرده اند که بعضی با آن به ته چاه می روند وبرخی نیز با تمسک به آن بالا می آییند. مولانا نتیجه می گیرد که تنها کسانی می توانند از قرآن برای تعالی ورهایی و اخلاق و رستگاری بهره بگیرند که سودای سر آنها بالا باشد. اکنون با استفاده از این عارف خوشفکر، باید عرض کنم که اگر رویکرد فکری و فرهنگی خوبی باشد می توان با نوعی درک عقلانی وانسانی ورحمانی واخلاقی از قرآن ، زندگی ومناسبات درستی با دیگران داشت و گرنه ، قرآن ، خود به یک حجاب معرفت و وسیلۀ ضلالت و تعصب و ستمگری وحق کشی فزون خواهی مبدل خواهد شد، همانطور که در خود کتاب شریف آمده است؛ «یضل به من یشاء…» ، یا فرموده است، «وننزل من القرآن ماهو شفاء ورحمه للمؤمنین ولایزید الظالمین الا خسارا…»…
اين مهم است كه مردمان ،خوددر چه وضعيتي هستند وبر حسب آن است که فهم دینی آنها ودینداری آنها شکل می گیرد. مردمانی كه در چرخه ای از سرخوردگی، نفرت وتنازع قرار می گیرند ،روحیاتشان خشونتآميز می شود، دين را هم خشونتبار تفسير می کند و به آن ، خشونت آمیز عمل ميكند. مردمي كه خردمند ونجيب و فرهيخته هستند و تربيت ورویکردهای رفتاری خوب دارند ؛ آنها از دين هم درك خردمندانهاي دارند. بر اساس این نظر هرویولژه، پسزمينهها و موقعيت تاريخي و ساختار قدرت و وضع اجتماعي وترکیب نیروها در میدان اجتماعی تعیین کننده است وبرحسب اینهاست که فهم وعمل دینی می تواند آزاد منشانه یا تمامی خواهانه و توأم با دگر ستیزی باشد. برای مثال، عملکرد بد دولتهای غربی در حمایت از دولتهایی که نوسازی را با خلط به خودکامگی و فساد ونابرابری، بر جامعۀ محلی و فرهنگ وسنتهایش تحمیل کردند ، یکی از عوامل رشد اسلامیسم افراطی بود. دولتی که به نام مدرنیزاسیون ، نیروهای اصیل ملی را سرکوب می کند ،طبعا اسباب رشد نوعی افراط گرایی شرعی را فراهم می آورد وبه تجربه درونزا وتدریجی مدرنیته در جامعه وفرهنگ ودر سطح اجتماع لطمه می زند.
ديدگاه جامعهشناسي دين هرويولوژه رادر مالزي در نظر بگيريد. اسلام در مالزي از بسیاری جهات يك «پكيج» متفاوت ومتمایز شده است.در مصر و افغانستان و پاکستان، فهم از اسلام وعمل به آن در میان گروه هایی آغشته به افراط گرایی و ستیزه گری وخشونت گرایی شده است، اما در مالزی ، این پدیده بمراتب کمتر بود. یک علت وتنها یک علت می تواند این باشد که ورود اسلام به برخي كشورها- بهويژه در منطقه خاورميانه- عمدتا از طريق نظامي و جنگ بوده است ولی در مالزی وبرخی مناطق دیگر صورت متفاوتی روی داد. در آسياي جنوب شرقي (مالزي، يا اندونزي، فيليپين، سنگاپور، تايلند و…) اسلام ، بیشتر از طريق مهاجرت مسلمانان و از طريق تجار و بازرگانان و دانشمندان و مسافران، گسترش يافت و فراگير شد. مالزي موقعيت ويژهايي دارد؛ گذرگاهي است در آبهاي جنوب شرقي آسيا كه اقوام و نژادها، از نقاط مختلف به اين سرزمين وارد ميشوند. مجموعه جزايري با شرايط تجاري، با سودآوري محصولات كشاورزي و با يك وضعيت پوشش گياهي حاصلخيز. تاجران مسلمان نیز در آن دوره از جنوب و غرب آسيا وارد اين سرزمين ميشوند و روابط و ارتباط و تعامل اجتماعي با اهالي آنجا برقرار مي كنند؛ در زيست جهان مالزي، حضور مييابند. بده و بستان دارند، زندگي و اقامت ميكنند. دوست پيدا ميكنند و ازدواج مينمايند. افزايش مهاجران سبب ميشود كه اهالي بومي از طريق دادوستد و زندگي مشترك، با اسلام آشنا شوند و مهاجراني كه به آنجا ميروند، نوعا جهانديده هستند، آدمهايي هستند كه- طبق بررسيهاي تاريخي- نسبت به مردم بومي ذخاير دانشي، مالي، تمدني و تجربههاي اجتماعي بيشتري دارند. آدمهايي كه ميآمدند (مسلمانان)، ثروتمندتر و موفقتر، و از طبقات فرهنگي، اشراف، بازرگانان و پیشقراولان اجتماعی واقتصادی بودند.
اسلام در مالزي از ابتدا غالبا بهعنوان يك الگوي تلاش معاش ديندارانه در جهت رفع بيسوادي، ايجاد رفاه اجتماعي و درآمد بالاي سرانه و پیشرفت وترقی مطرح شد. این اسلام، گفتمان دولت نبود، گفتمان قدرت نبود، گفتمان پيشرفت بود. تاریخیت اسلام در آنجا نمايندهي واژگوني نظام سياسي مالزي نبود؛ ، مسلمان بودن در مالزي، از اول غالبا یک افتخار بود، هر كسي كه مسلمان ميشد از اول نوعي عزت نفس داشت، حتي در مالزي، دولت بزرگ امپراتوري و هويت واحد سياسي هم نبود كه ورود اسلام آن را تهديد كند. در نتيجه اسلام ، بیشتر تداعيكنندهي پيشرفت و موفقيت و منطبق بر تفكر يك مالايي (ساكنان مالزي) بود. اسلام در مالزي ، بیشتر یک تجربه طبيعي اجتماعي و عاملي براي وحدت و انسجام و پيشرفت و موفقيت و همبستگي عاطفي بود. ورود اسلام به مالزي قرين جنگ نبود. با صلح ، وبدون تخريب، ويراني، كشتار و غارتگري، وارد اين سرزمين شد و با صلح به حيات خود ادامه داد.
اسلام در ميان قومي از مالزي رواج يافت كه بيشتر جمعيت مالزي را تشكيل ميدهد؛ از ميان چهار قوم اصلي مالزي، قومي كه بيشتر از نيمي از جمعيت مالزي را تشكيل ميدهند اسلام را پذيرفت، فرآيند ورود دين، مسالمتآميز بود؛ اسلام، از طريق تعاملات اجتماعي و زيست جهان مردم مالزي، وارد شد و در نتيجه در كنار بوداييها و هندوها و كساني كه مذهب بدوي مالزي را داشتند، قرار گرفت. آداب و سنن مذاهب ديگر را تخريب نكرد؛ تعامل كرد و فراگير شد.اسلام تاريخي در مالزي، رویهم رفته اسلام تعامل و تساهل بوده است در نتیجه ، اخلاقيات دینی تساهل آمیزی را ميتوان در آنجا مشاهده كرد. مسلمانها سراغ «شمنها» ميروند و از آنها ميخواهند مسائل روحيشان را حل كنند؛ يعني مسلمان قرآن را ميبرد پيش شمن و از او كمك ميگيرد. ببينيد چقدر اين آموزهها توانستهاند با هم يك همزيستي مسالمتآميز داشته باشند. پوشش ديني هم كه دارند از ابتدا خيلي رنگين تر و متنوعتر و سادهتر است؛ آن را با محدوديتهاي زنهاي افعانستان مقايسه كنيد و اين وضع را نسبت بدهيد به وضعيت تاريخي افغانستان كه در آخرين حلقهاش ورود ارتش شوروي وفوبیای سرخ وتلاش سیا برای استفاده از دین بومیان علیه آنها بود و 30 سال جنگ و چيزهاي ديگر که به شکل گیری طرز فکر و روحیات افراطی طالبان انجامید. البته در مالزي هم گروههاي كوچك افراطي وجود دارند كه به غيرمسلمانها و معبدها هم حمله ميكنند اما در ميان مردم نفوذي ندارند و اسلام آنجا بيشتر در متن مردم و ديني مصلحتگراست و دمساز با روح دموكراسي. در عرصهي سياسي هم فکر دينی با فكر ملي سازگار است. اسلام دين رسمي كشور است ولي افراد در انتخاب دين و انجام مراسم ديني آزاد هستند؛ حتي پيروان ساير اديان اجازهي تبليغ دارند؛ هرچند كه پادشاه و نخستوزير و حاكمان ايالات بايد مسلمان باشند ولي اعضاي كابينه ميتواند غيرمسلمان هم باشند. ارزشهاي مركزي اسلامي در مالزی اوصافی مانند اخوت اسلامي، مدارا با غيرمسلمانها، صداقت، درستكاري، نظم، هماهنگي، پاكيزگي، احترام به سالمندان آرامش، صلحدوستي، خويشتنداري است. در مدارس مالزي، دانشآموزان با عقايد و مذاهب و سبكهاي زندگي متفاوت، كنار هم و با هم در يك كلاس درس ميخوانند.
آیا می توان بنیادگرایی را رقیب یا بدیلی برای اندیشه های سیاسی معاصر توصیف کرد که به سبب ناکارآمدی نظام های دموکراتیک در سرزمین های اسلامی رشد پیدا میکند؟
بنده به این نتیجه رسیده ام که رشد اسلامیزم افراطی در بسیاری از کشورهای اسلامی (مانند پاکستان و ایران و…) پی آمد شکست سیاستهای نوسازی دولتها در این سرزمینها بوده است. در این کشورها تا مدتها حکومتهایی بر سرکار بود که با فکر تغییر وتحول و با افقهای دنیای جدید بیگانه بودند ، (در ایران این را در دوره های صفویه تا قاجار می بینیم)اما از وقتی هم که نخبگان تازه ای به سرکار آمدند و از طرحهای مدرنیزاسیون در این جوامع استقبال کردند ( که نمونه اش را در ایران دورۀ رضاشاه می بینیم) آنها در الگوها وشیوه های نوسازی ، مرتکب اشتباهاتی شدند. مدرنیزاسیون دولتی به فساد ، اقتدارگرایی وبلکه خودکامگی آلوده شد و مردم را دچار وازدگی وسرخوردگی کرد . برنامه های نوسازی عمدتا به صورت عمودی واز بالا وتوسط دیوانسالاری دولتی بر جامعه اِعمال می شد، مردم بسیار بیش و جلوتر از آن که تجربه ای درونزا از مدرنیته طی بکنند ، با فعالیتهای حاضر و آمادۀ مدرنیزاسیون مواجه می شدند به عبارت دیگر از بسیاری جهات ، مدرنیزاسیونی بدون مدرنیته داشتیم.
دولتهایی که عامل نوسازی شناخته می شدند ، غالبا کمتر از منابع داخلی به قدرتهای خارجی چشم می دوختند. در منابع درونی نیز ، بیشتر به منابع مادی خام مانند نفت در ایران تکیه می زدند. برنامه های مدرنیزاسیون توسط تحصیلکردگان جدیدی طراحی واجرا می شد که اغلب آنها به دلیل نپختگی های لازم، به حساسیت های موجود در فرهنگ وجامعه سنتی توجه کافی نمی کردند و در نتیجه خیلی از کالاها و تأسیسات غربی ، بدون توجه به ویژگیهای خاص این جوامع وارد می شدند، ارزشها و هنجارهای سنتی به جای تحول تدریجی درونزا، یکباره تخریب می شدند، کشاورزی در پای صنعت وارداتی و مونتاژ از بین می رفت، شهر نشینی بی رویه در کنار ساختهای روستایی و حتی ایلی ، منشأ عدم توازن می شد، نابرابریهای فاحش ، به تعارضهایی می انجامید ، افراط گرایی مذهبی ، به لحاظ روانشناسی اجتماعی معلول محرومیت وناکامی است .به لحاظ جامعه شناختی ، وقتی دولتی مدعی مدرنیزاسیون وپیشرفت وتغییر وملت گرایی است ولی انواع معایب عملکردی را با خود حمل میکندکه به ان اشاره کردم ، طبیعی است که بخشی از گروه های اجتماعی به سمت صداها ودعوتهای مخالف با دولت سوق می یابند وبا توجه ریشه های نیرومند مذهب در ساخت این جوامع و وجود شبکه های سنتی در دسترس سازمانهای مذهبی ، معلوم است که فکر ملی و عرفی نوسازی به نفع فکر اسلامی سازی شکست می خورد. این را نوریس و اینگلهارت در پژوهش اخیرا منتشر شدۀ خود( کتابی با عنوان «مقدس وعرفی») توضیح داده اند .
ویژگی بارز بنیادگرایی مذهبی چیست ؟ چه وجه تمایزی میان این گفتمان با سایر نگره های رادیکال هست؟
بنیاد گرایی دینی در واقع نوع خاصی از سیاست هویتی است که گاهی از آن هویت بازگشتی تعبیر می شود. از جمله کاستلز در این خصوص کار کرده است. شاید بتوان گفت که افراط گرایی مذهبی ، نوعی شورش حاشیه بر متن است. وقتی مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون به صورت متنی در می آید که بنده در پاسخ به پرسش قبلی حضرت عالی آن را توضیح دادم و متضمن فساد ونابرابری و وابستگی به بیرون و خودکامگی و تخریب سنتها و تحریک مردم و ایجاد سرخوردگی است و اصرار دارد که دین را از حوزۀ عمومی بیرون بکند و به حاشیۀ بسیار کم سویی مبدل بکند ، دور از انتظار نیست که شاهد واکنشهایی از نوع شورش آن حاشیه بر این متن باشیم. طبیعی است که هویت گرایی افراطی و یکجانبۀ مذهبی رشد بکند و نیز طبیعی است که این هویتگرایی با ستیزه جویی همراه باشد. در واقع دولتهای نخبگان جدید در سرزمینهای اسلامی به جای توسعۀ عمیق وآرام آموزشی وعلمی در متن جامعه ، خود را سراسیمه به امواج گرایشهای تب آلود انواع ایدئولوژیهای جدید مانند سوسیالیسم، لیبرالیسم و ناسیونالیسم زدند و در این گرماگرم بود و یا در واکنش به این ایدئولوژی گرایی بود که از دین هم قرائتهای ایدئولوژیک پیدا وپنهانی رواج یافت که در افراطی ترین شکل خود به صورت اسلامیزمی ستیزه جو و تخطی از شیوه های مسالمت آمیز ظاهر می شد.
یک ویژگی دیگر در افراط گرایی دینی، جزمیت شدید و امتناع از گفتگو بود که منشأ دیگر ناپذیری و خشونت گرایی می شده است. کسانی مانند رورتی علت امر را در این دیده اند که دین برای بنیادگرایی، یک دالّ ِ نهایی است. یعنی وقتی که عقاید و متون دینی به چیزی دلالت می کند ، دیگر جایی برای دیگر دلالتها وجود ندارد . البته به گمان بنده ، گرایش به یک دالّ نهایی لزوماً منشأ افراط گرایی وجزمیت گرایی نیست. مهم بودن وحتی غایی بودن دین وراهنمایی های موجود در منابع اصیل دینی ، حتما مستلزم این نیست که افراط گرا و جزم اندیش و دیگر ناپذیر و خشونت پیشه باشیم. مشکل ، وقتی آغاز می شود که بنده ذهن و جان خویش را به سایر دلالتها مانند دلالت عقلی و وجدانی می بندم و دلالت دینی را نیز به سطح دلالت ظاهری و تحت اللفظی تقلیل می دهم و از همه مهمتر اینکه استدلال دینی را با استدلال عقلی و اخلاقی و شواهد عرفی وتجربیات تاریخی و رهیافتهای علمی و تفکر انتقادی ، موزون ومتوازن نمی کنم. در این صورت است که اگر یهودی باشم ، برای تحقق وعدۀ تورات بر شهرک سازی در سرزمینهای فلسطینی پای می فشارم و اگر مسیحی باشم ، از اعتقاد به هزاره و رجعت مسیح ، توجیهی برای هژمونی غرب مسیحی بر جهان در می آورم واگر مسلمان باشم به استناد ظواهر قرآن ، حکم به حذف و طرد و ترور مخالفان و اعمال خشونت بر آنان می دهم.
چرا عمده حرکات رادیکال و ایدئولوژی های افراطی در جوامع اسلامی نضج می یابند؟
بنیاد گرایی اختصاص به دنیای اسلام ندارد. واژۀ بنیادگرایی از مجموعه های ده دوازده جلدی « اصول بنیادین حقیقت»(The Fundamentals of Truth ) درآمده است که در دو دهۀ نخست قرن بیست میلادی، توسط پروتستانهای انجیلی آمریکا به میان آمد. آنها بر یک رشته بنیادهای نصّی ِ کتاب مقدس تأکید داشتند که باید مستقل وبرکنار از تفسیر باشند. آنها همچنین از سبک های زندگی جدید احتراز می جستند تا رهبانیت مسیحی را محفوظ بدارند .آن مجموعۀ ده دوازده جلدی توسط کشیش توری ،تهیه و از سوی مؤسسه انجیل لوس آنجلس منتشر شد،این مؤسسه بعدها به دانشگاه بایولا تبدیل شد ، سرمایه داران معتقد مسیحی (لایمان استوارت و برادرش میلتون) و کمپانی نفتی در کالیفرنیا از آن انتشارات حمایت کردند. دانشگاه هایی مانند بنساکولا و پاپ جونز به مراکزی برای رشد بنیادگرایی مسیحی تبدیل شدند. بنیادگرایان به رغم احترازی که از برخی مبانی مدرنیته داشتند ، از تکنولوژی و رسانه ها وروشهای جدید سیاسی بهره می گرفتند. البته از دهۀ 60 و70 و در واکنش به رشد هیپی گری و امثال آن که خود بازتابی از بحرانهای آن دوره مثل مسألۀ ویتنام بود ، نوعی زمینه برای رشد مذهب گرایی در آمریکا فراهم آورد که در میان برخی گروه ها خالی از افراط گرایی (مانند رجعت مسیح و پایان تاریخ) نبود. قبلا عرض کردم که بنیادگرایی یهودی در اسرائیل نفوذ داشت ودارد. قرائتی افراطی از کتاب مقدس، توجیه کنندۀ بازگشت به ارض موعود بود. اتفاقا برخی لابی های افراط گرایانۀ موجود میان گرایشهای سیاسی آمریکا واروپا واسرائیل در مسائل منطقه ، خالی از افکار بنیادگرایانۀ یهودی ومسیحی نیستند. موضوع بازگشت مسیح، گاهی با عقاید افراطی یهودی آمیخته می شود که بر اساس آن جهاد مقدس «آرماگِد ون»(کوهی در حومۀ شهر حیفا) در هزاره آخر الزمان روی می دهد و یهودیان مؤمن به مسیح ، دنیا را به صلاح می آورند، چیزی شبیه به مهدویت گرایی مفرط شیعی که اکنون آثار سیاسی آن را در ایران هم می بینیم
پس ملاحظه می کنیم که بنیادگرایی اختصاص به جهان اسلام ندارد. بلکه محصول شرایط بحرانی و پرتعارض سیاسی واجتماعی در قرن بیستم است که در میان بیشتر مذاهب موجود در صحنۀ این کشاکشها، پدید آمده است. منتهی چون جوامع مسیحی ، از زیر ساختهای نیرومند اجتماعی و اقتصادی و دستاوردهای تثبیت شدۀ توسعه ای برخوردار بودند، به آب کرّی می ماندند که افراط گرایی در آن حل می شد و رنگ وبویش را نمی توانست خراب بکند برعکس جوامع اسلامی که آسیب پذیر بودند و افراطگرایی مذهبی در آنها با مقیاس بیشتر وملموستری ظاهر می شد، این را در پاکستان و مودودی ، در ایران و فدائیان اسلام ، ودر مصر وحسن البنا و اخوان المسلمین می بینیم که از دهۀ 20 خود را نشان داده است. بنیادگرایی در مصر واکنشی به سقوط خلافت اسلامی و سپس تشکیل دولت اسرائیل با حمایت غرب مسیحی بوده است. در افغانستان ، بنیادگرایی منتهی به طالبانیسم، واکنشی به کمونیسم وابسته به ارتش شوروری بود، سی آی اِ از این نوع بنیادگرایی علیه فوبیای سرخ بهره گرفت ، خود این فوبیا خالی از فکر بنیادگرایانۀ مسیحی مبنی بر مبارزه با بی خدایی نبود.