• یادم می آید زمستان سخت بیست و پنج سال پیش را. در آنروزهایی که چهار فرزند قد و نیم قد را در آغوش داشتی و مردی را در زندان. همسرت را بخاطر مخالفت با بستن دانشگاهها گرفته بودند و متهمش کرده بودند به ضدیت با انقلاب. آن روزها آدمهایی مثل ما طرد شده بودند و هنوز بسیاری از مردم فکر میکردند هر که سخن مخالفی زده، باید صدایش خاموش شود و بسیاری برای اعدام عزیزمان نذر و نیاز میکردند…حتی از فامیل های درجه اول. و تو جانانه ایستادی و مقاومت کردی. چه کسی میداند این داستان را که وقتی بعد از یک سال بیخبری از پدر، با او ملاقاتی داشتی و فهمیدی که آن روزها او را سخت شکنجه میکردند تا مصاحبه کند، به او گفته بودی که اگر خواستند اعدامت کنند هم مصاحبه نکن. و از اینرو آرزوی شکستن استادی که معلم و الگوی بسیاری از زندانیان بود، برآورده نشد و این چه گران آمد برای زندانبان بیرحم اوین.
و تحمل آنهمه شکنجه را که پدر کشید، از توانی بود که کلام تو به او بخشید. آری همان دلیل ایستادگی اش شد و سربلندی هماره اش. در همان روزها بود که در زندان برایت سرود:
اگر “هاجر” گونه “زینب” وار
آیه های صبر و استقامت
بر من تلاوت نکرده بودی
از انبوهی اندوه
مرده بودم
اگر جسم و جان بیمارم را
با انذارهایت شفا نداده بودی
از عفونت تسلیم
مرده بودم
و زمان گذشت و زمانی که دیگر کودکانت، جوان و نوجوان شده بودند، مرد زندگی ات را خسته و فسرده به خانه فرستادند. در آن سالها کسی نمیداند که بر تو چه گذشت. سالهایی که درد تنهایی و تنگدستی و نامردمی ها را بدوش کشیدی و در کنار آنها، بیماری لاعلاج کودکت را نیز از پدر دربندش پنهان نگه میداشتی تا که بر شکنجه های جسمی اش نیفزایی. یادم هست در آنروزها که کج کج راه میرفتم و پزشکان همگی هم نظر بودند که باید پایم را قطع کنند، تو استوار یادم میدادی که در هنگامه ملاقات حضوری با پدر، چگونه پایم را صاف بگذارم تا که او متوجه این درد بی درمان نگردد. و معجزه عجب چیز ملموسی بود برای من و تو. یادم است که بر دیوار خانه، کاغذی بود با عکس مردی خنده رو. بر روی آن نوشته شده بود که: “اگر تنها ترین تنها ها شوم، باز هم خدا هست” و ایمان به همین سخن بود که تنهایی را بر ما آسان کرد و ایستادگی مان بخشید. آن پا هم با لجاجت تو هرگز قطع نشد و خود از ایمان و مقاومت ات خجل گشت و کجی اش را راست نمود.
زمان گذشت و ما بچه ها بزرگ شدیم. پدر هم پیر و بیمارتر شد اما او نیز بر آرمانش ایستاد. کمرش را خم کردند اما سرش را بلندتر برافراشت. حقیقت را فدای مصلحت نکرد و از دردی که بر مردمان رفت گفت و بر سکوت بزرگان در آن سالها تاخت و دار بر دوش، جویای آزادی، برابری و عرفان شد.
سالها گذشت و بار دیگر پدر و دیگر یارانش را به بند کردند و تو همپای زنان جوانی شدی که همسرانشان را به اسارت برده بودند. اما اینبار تو تنها همسر پیرمردی زندانی و مادر ما نبودی که راهنمای همسران جوانی بودی که رسم ناجوانمردانه زندانبانان را نمیدانستند و بازی نامردان را ندیده بودند. یادم است که تو روحیه شان میدادی و در جایی که حرمتشان را ماموری میشکست، فریادت بود که در دفاع از آنها برمیخاست و مصلحت اندیشی ازعقوبت قدرت بدستان نمیکردی.
دوباره زمان گذشت و زمانه عوض نشد و نوبت عاشقی رسید و دگربار پدر به بند کردند و اینبار از بستر بیماری اش بردند. و تو هم دوباره ایستادی و سکوت نکردی و خطر را به جان فرسوده خود در دفاع جانانه از او خریدی و تهدیدها را وقعی ننهادی و ما را به صبر فرا خواندی. تو اگر چه دیگر جوان نبودی اما از امید و شور ایستادگی ات کم نشده بود. اینبار مردم هم از جنس دیگری بودند و یاریگری و همدلی شان همراهمان بود و روشنگری شجاعانه ات را میستودند و “غیر حرفه ای ها” از سخنانت امید و شور میگرفتند تا از حق عزیزان خود دفاع کنند.
امروز پس از ماهها بار دیگر پدر خسته تر از همیشه به خانه بازگشت. مادرم، میدانم که حق همسران زندانیان که درد مضاعف را بدوش میکشند شاید هرگز ادا نشود، اما خواستم تا در سطوری شهادت داده باشم که همگان رنج و استقامت تو و دیگر همسران را اینبار دیده اند و به احترامتان کلاه از سر برداشته اند و به ایستادگی و مقاومتتان درود میفرستند. جسم و جانتان سلامت و سایه وجودتان برقرار. عمار ملکی